رُژِ لب را غلیظ می کشم رویِ لب هایم و رویم را از او برمی گردانم. او لَج می کند و پایش را می گذارد رویِ گاز. بینِ چیزهایِ اندکی که در همین چند هفته از من فهمیده ، یکی این است که به خاطرِ تصادفی که در بچه گی داشته ام از سرعت می ترسم ، این را روزی که برایِ خریدِ کت و شلوارِ او رفته بودیم ودیرش شده بود به او گفتم.
حالا دارد با سرعتِ نزدیک به دویست در اتوبان می راند و اصلا نمی داند که این بار نمی ترسم. شاید چون این همان اتوبانی است که در آن و در یک عصرِ بارانی برایِ اولین بار سیامک مرا بوسید.
ساعتِ سواچِ صورتی هنوز رویِ دستم است و عقربه هایش نشان می دهد که دیگر خیلی دیر شده.
بخشی از قصه "عروس شماره 2" از "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"