داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : هرتا مولر

من از دلتنگی برایِ وطن متنفر بودم. دوست نداشتم دردم را این گونه بیان کنم. من همیشه موفق شده ام از واژه یِ "درد" ، فاصله بگیرم. اما از احساسِ ان نه! اندیشیدن به گذشته ، همیشه همراه با تاسف و رنج است. مسلما من آگاه بودم که کشورم را اختیاری ترک کرده ام ، اما وقتی دلیلِ این تمایل تهدیدِ بیگانه است ، معنی اش چیست؟


بخشی از "گرسنگی و ابریشم" __ "هرتا مولر"

حرفِ مردم : هرتا مولر



سنی نداشتم که مقابلٍ صندلیِ اعتراف زانو می زدم و با حقیقت کلنجار می رفتم. از لایِ شکافِ کوچکی برابرِ چشم ها و نه دهان ها حرف می زدم. سفیدیِ چشمهایِ کشیش را می دیدم که رویِ سیاهی صندلی اعتراف می درخشیدند. آن گاه عددی را انتخاب می کردم که از جانبِ سفیدیِ چشمهایِ کشیش و گوشِ خداوند پذیرفتنی باشد.


در لحظه یِ انتقاد از خود در برابرِ خدا ، سفیدیِ چشم سخت ترین شرط و شروط را بر سرم هوار می کرد. در مقابلِ سفیدیِ چشم و نه در برابر خدا که رویِ زانوانم خم می شدم. باورِ من ابدا حساب نمی شد، چون بایستی آن انسان یا سفیدیِ چشم مرا تایید می کرد. تصور می کنم شرایطِ همه همین بود و به همین صورت ماند : تاییدِ اجباری از سویِ سفیدیِ چشم ، نماینده یِ فکر و ایده ، بسیاز ترس آور بود.


از کتابِ "گرسنگی و ابریشم" نوشته " هرتا مولر "