داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : محمد صالح علا

محبوبم! 

مساحتِ عُمرِ من شمایید. یادَ ما رُخ داده است. روزهایِ با شما بودن چنان بزرگ شده اند که دیگر نمی شود آن را پنهان کرد.

محبوبم! 

سنگ بر سبو می خورد و یادِ شما می رسد. در آینه زارِ عشق شرحِ دلدادگی ِ من عظیم است.پنهان نمی ماند. هیچ کس قادر نیست در برابرِ دل ها و نگاه ها دی.واری بکشد.

همین که شما را می بینم دست و پایم را گُ م می کنمو راهِ خانه ام را.

لب هایِ بی زوالِ شاعر غزل غزل می شکفد.

شعر ، نقاشیِ صامتِ درد دل با شماست. نقاشی دهان شماشعرِ صامت است.

محبوبم! به هر ایستگاهی که برسی با شما پیاده می شوم...


*از " دست بردن زیرِ لباسِ سیب __ محمد صالح علا __ صفحه شش"

حرفِ مردم : محمدِ صالح علا


آخرین تیرِ ترکشم را می کشم و می گویم :"من هم یه راز دارم." مادرم می پرسد : "چه رازی؟" می گویم : "یه رازِ بزرگ که هیشکی جز من خبر نداره." ماردم رنگ پریده می پرسد : "بابات با عشرت خانم حرف می زد؟" . می گویم : "نه خیلی مهم تر"

ماردم سوزن را در پیراهنِ گُلدار فرو می کند و با بغض می گوید : راست بگو ، عشرت خانم داشت با بابات حرف می زد؟

میگویم : نه! مربوط به پسرداییمه.

ماردم با نگرانی می پرسد : چی شده؟

می گویم : وقتی واسه این وَری ها چای می بردم ، خودم شنیدم پسر داییم به خانمش گفت "سوسن" ، مگه اسمش زهره نیست؟ هیشکی نمیدونه یه اسم دیگه هم داره.

ماردم می خندد ، گوشه یِ پیراهنِ گُلدار را رویِ چشم هایش می کشد و می گوید : پاشو برو پِیِ کارت! بیشترِ مردا زنشون رو به اسمی صدا می کنن که دوست دارن ، امشب می فهمی ، خودت می بینی داماد چرا نگرانه.


از قصه یِ "برف هر جایی پیدا کند ، می نشیند" به قلمِ "محمد صالح علا"