آخرین تیرِ ترکشم را می کشم و می گویم :"من هم یه راز دارم." مادرم می پرسد : "چه رازی؟" می گویم : "یه رازِ بزرگ که هیشکی جز من خبر نداره." ماردم رنگ پریده می پرسد : "بابات با عشرت خانم حرف می زد؟" . می گویم : "نه خیلی مهم تر"
ماردم سوزن را در پیراهنِ گُلدار فرو می کند و با بغض می گوید : راست بگو ، عشرت خانم داشت با بابات حرف می زد؟
میگویم : نه! مربوط به پسرداییمه.
ماردم با نگرانی می پرسد : چی شده؟
می گویم : وقتی واسه این وَری ها چای می بردم ، خودم شنیدم پسر داییم به خانمش گفت "سوسن" ، مگه اسمش زهره نیست؟ هیشکی نمیدونه یه اسم دیگه هم داره.
ماردم می خندد ، گوشه یِ پیراهنِ گُلدار را رویِ چشم هایش می کشد و می گوید : پاشو برو پِیِ کارت! بیشترِ مردا زنشون رو به اسمی صدا می کنن که دوست دارن ، امشب می فهمی ، خودت می بینی داماد چرا نگرانه.
از قصه یِ "برف هر جایی پیدا کند ، می نشیند" به قلمِ "محمد صالح علا"