داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : وودی آلن



اگر هر بار شکست نمی‌خورید، این نشان می‌دهد که کارهای‌ تان را با خلاقیت انجام نمی‌دهید!



حرف مردم : فریبا وفی



درستش این بود که در آپارتمان کوچک خودم زندگی تازه ای را شروع کنم و به "در" مثل گذرگاهی که قرار است مردی از آن وارد شود ، نگاه نکنم. "در" فقط یک کاربرد داشت. باز بشود. کسی برود بیرون و بعد بیاید تو. کاربرد دیگرش منقضی شده بود. کاربردی که عبارت بود از باز شدن و آمدن کسی که به زندگی آدم رنگ و معنای خاصی می داد و او را از شر حال خرابش نجات می داد. 

داشت رابطه ام با "در" عوض می شد ، همانطور که رابطه ام با او عوض شده بود.


"مجله داستان همشهری _ شماره هفتاد و پنجم _ فروردین 1396

حرفِ مردم : یکتا کوپان


بعد پدرم برایم نهار گرفت و باز سوار کشتی شدیم تا برویم ایستگاه قطار و برگردیم آنکارا.ناگهان گفت : "بیا برای مرغ های دریایی نان بیندازیم توی آب" . 

از دیدنِ مرغ های دریای ذوق زده شده بودم ، انگار از رویا به آن جا رسیده بودم. وقتی برای مرغ های دریای نان می انداختیم ، پدرم دستی به سرم کشید و گفت : "قهرمانِ من!" 

چه صحنه ی زیبایی بود ! آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم . . 

**یکتا کوپان _ مجله داستان شماره هفتاد و پنجم _ نوروز 1396
*** نام اثر : The Thankful Poor_ 1894

حرفِ مردم : کیومرث مرزبان

این زیرِ آواز زدن حال عجیبی‌ست...
آدم یا وقتی که خیلی حالش خوب است آواز می‌خواند...یا وقتی که حالش خیلی خراب است...
خود شما...
وقتی که عاشق شدید... وقتی که از پیشِ معشوق به خانه باز می‌گشتید...وقتی از پنجره‌ی ماشین یا اتوبوس یا قطار بیرون را نگاه می‌کردید...آواز نخواندید؟ 

یا مثلاً همان روزی که همه چیز تمام شد | غروبش | وقتی که داشت باران می‌بارید و شهر را از داخلِ قطره‌های روی شیشه نگاه می‌کردید...زمزمه نکردید و آه نکشیدید؟

حالا همه‌اش عشق و عاشقی نیست...
 خودِ من یک سال نزدیک بود تجدید بشوم | یعنی فکر می‌کردم که می‌شوم | بعد کارنامه را گرفتم و دیدم نشدم | همان‌جا وسطِ مدرسه جلوی ناظم و مدیر بلند زدم زیرِ آواز.... طوری که نزدیک بود کارنامه را از دستم بگیرند و تجدیدم کنند...

وقتی که به مادربزرگم گفتم می‌خواهم از ایران بروم | زد زیرِ آواز...
رفت داخلِ آشپزخانه | الکی خودش را با گاز مشغول کرد و با صدای آرام شروع به آواز خواندن کرد...
درست یادم نیست که چه می‌خواند | اما این را می‌دانم که دلش گرفته بود...

چند شب پیش اسکایپ کردیم | پس از چند سال من را از داخلِ وبکم دید | مات و مبهوت با بغض نگاهم می‌کرد | یک کلمه حرف نمی‌زد و فقط می‌گفت:"قربونت برم..."...
نتوانستم مکالمه را تمام کنم | گفتم خط خراب است و قطع کردم... وقتی که قطع کردم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد...
همان‌جا زدم زیرِ آواز...در واقع آواز آنجا به دادم رسید...
آواز به دادِمان می‌رسد...وقتی که داد داریم و نمی‌توانیم داد بزنیم. .تنها چیزی که می‌تواند به دادمان برسد آواز است....

کیومرث_مرزبان

حرفِ مردم : کالین فرث



وقتی که واقعا درگیرِ خواندنِ رمان هستم ، در طولِ خواندنش - و نه فقط آن ساعت هایی که مشغولِ خواندن هستم - دنیا را جورِ دیگری می بینم. انگار دارم در میانِ مِه قدم می زنم. مسحور از جادویِ کتاب ، به هر چیزی از میانِ منشوری متفاوت نگاه می کنم. دارم جورِ ناقصی از یک نظریه نقل قول می کنم که چند سالِ پیش به ش برخورد کردم. ایده یِ اصلی این بود که هر کسی در این دنیا یک زندگیِ مخفی دارد. همه یِ چیزهایی که دور و برمان اتفاق می افتند و ما آن ها را در خودآگاهمان تحلیل نمی کنیم ، با ما و درونِ ما می مانند. یک مکتبِ فکری هست که می گوید اشیایِ بی جان قادرند باعثِ ایجادِ احساساتِ خاصی در شما شوند بی آن که بدانید چرا. یک ماگِ سبزرنگ برمی دارید و قهوه ای را که تویش ریخته اید، می نوشید و به چیزی جُز این فکر نمی کنید که قهوه اش خوب است یا بد. حدودِ یک ساعت بعد غمگین می شوید و نمیدانید چرا. شاید رنگِ ماگ درست همان رنگِ ماگِ مادربزرگتان بوده. از احساساتی که در شما بیدار شده اند با خبرید ، اما نمی دانستید که ناخودآگاهتان از میانِ این همه چیز عبور کرده ، چیزی را به خاطر آورده ، لحظاتِ ناخوشایندِ مربوط به آن را مرور کرده و بعد نتیجه را به شما منتقل کرده است.


پس کتاب می تواند چیزهایی را در شما بیدار کند که پیش از خواندن در خواب بوده اند. برایِ من چنین امکانی ارزشمند است. این طور نیست که تنها به زاویه یِ دیدِ نویسنده واکنش نشان بدهم ، لذتی که از به دست گرفتنِ یک کتاب نصیبم میشود ، مالِ خودم است . از خودم می آید.


"کالین فِرث" __ مجله ی "اُ مَگزین" _ 2005

ترجمه : "سید جواد رسولی"

به نقل از شماره شصت و هفتمِ مجله سینماییِ 24 _ شهریورِ 94 - صفحه یِ 100