فقط ده دقیقه تا خاموشیِ پادگان باقی مانده بود و من هنوز بین تاکسیهایِ مختلف دست به دست می شدم، آخر هیچکدامشان ماشینشان پُر نبود و به قولِ خودشان :"نمی صرفید خالی بری و خالی تر برگردی!" . همین شد که عطایِ به موقع رسیدن را به لقایش بخشیدم و گوشه ای کِز کردم تا شا ید سربازِ بدبخت بیچاره یِ دیگری مثلِ خودم پیدا شود، بلکه دو نفری بتوانیم یکی از راننده ها را راضی کنیم که حرکت کند. البته خودرو مذکور غیر از من مسافرِ دیگری هم داشت، پیرِمردی که نه چیزی می شنید و نه می دید! پسرش چند دقیقه یِ پیش وی را رویِ صندلیِ جلو نشاند و آدرسِ مقصدش را هم به راننده داد تا او را برساند ، اگرچه حسابی از خجالتِ راننده هم درآمد (مالی!) -- (ادامه مطلب...)
ادامه مطلب ...