داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

آیا وبلاگها را هنوز می خوانند؟



بلاگرهایِ حرفه ای و قدیمی که کارشان کپی و پِیستِ لینکهای دانلود نباشد و بتوانند چهارخطی درست و درمان بنویسند و با مخاطبِ احتمالیِشان نیمچه ارتباطی برقرار کنند ، اگر دچار انقراضِ نسل نشده باشند ، تعدادشان خیلی کم شده! 


شبکه هایِ اجتماعی چنان تیشه به ریشه یِ وبلاگ و وبلاگ خوانی زده که کمتر کسی دیگر به این فضاها سرک می کشد و همین هم هست که روز به روز بی رنگ و لعاب می شوند وبلاگهایمان...

بگذریم. . . برای هر که هست ، برای هر که نیست ، برای هرآنکه میخواند و نمیخواند ، می نویسیم چون این رسالتِ ماست . . 

"داستان نویس مغرور" یک ساله شد :)

"آرری"

دل نوشته : باران جان



خوش آمدی باران . .

چه خوش می نوازی درختهایِ زخم خورده را و چه شوری داری.

ببار . . بیشتر ببار تا همه یِ دلمُردگیهایِ آدمهایِ شهر را بشویی و رویِ تک تکِ سنگفرشها فقط ردِ پایِ خودت را جا بگذاری .

بیشتر ببار باران جان که آسمانِ این شهر نایِ نفس کشیدن ندارد ، اما پایِ حرمتِ حضورِ تو که وسط باشد باز جان می گیرد.

هنوز و همیشه بر سقفِ کوچکِ خانه ام بزن ..

آهسته ببار باران جان ، بگذار زنگِ رقصبازیِ قطراتت باز چشمانش را به یادم بیاورد ، که رازِ این دلبستگی تمامِ کائنات را درگیر کرده .

از تو چه پنهان اگر دیرتر می آمدی داشت غصه اَم می گرفت از پاییز و چه خوش آمدی در این سه شنبه یِ بی ادعا.

"آرری"
 
*برایِ اولینِ بارانِ پاییزیِ 93
**عکس : احمدِ عیدانی

ترانه بازی : احمد امیرخلیلی



تو بدجوری سرگرمِ رفتن شدی 
حواسم به سرمایِ تو راهته
همه فکر تو رفتنه ، من هنوز
توو فکرم که بارونی همراهته؟!


بشین آخرین خنده هامو ببین
ولی قبلِ بغضِ دوتامون برو
به آرامشِ آسمون دل نبند
هوا ابریه قبلِ بارون برو . . .


**از مجموعه "تحتِ پیگردِ قانونی" ِ احمد امیرخلیلی

حرفِ مردم : کازوئو ایشی گورو



وقتی هلن داشت خداحافظی می کرد گفتم : "دوستت دارم" این جمله را با همان شتاب و سرعتی گفتم که معمولا در پایانِ مکالمه با همسرت می گویی. چند ثانیه سکوت برقرار شد و او هم همان جمله را با همان حالت گفت. بعد رفت. 


خدا می داند این چه معنایی دارد. فکر میکنم الان اتفاقی نمی افتد ، اما منتظر می مانم تا باندپیچی ها برداشته شود. بعدش چه می شود؟ شاید حق با لیندی باشد. شاید همان طور که او می گوید من به چشم اندازی جدید نیاز دارم و زندگی واقعی بزرگتر از عشق ورزیدن به یک نفر است. 


شاید این واقعا نقطه یِ عطفی برایِ من است و اتفاق هایِ خوب در انتظارِ من هستند. شاید حق با اوست.


**از مجموعه "شبانه ها"

فیلم نگاه : مرثیه ای بر "زندگی جایِ دیگری است"



مرگ عینِ عدالت است ، اما به بدترین شکل !


آدم است دیگر ، کوه که نیست. بالاخره روزی می بُرد و تمام می شود. مثلِ داوود (حامد بهداد) در همین عکس که سرگشتگی و خستگی اش نمادِ فیلم شده. مرگ شوخی سرش نمی شود و آمدنش هم همیشه غافلگیرت می کند. حتی اگر با آن غریبه نباشی و عالم و آدم دست به دامانت شوند تا از سرِ راهِ عزیزانشان برداری اش ، باز وقتی سر می رسد که انتظارش را نداری.


آدم تا یک جایی و مرزی دوام می آورد و خودش را می کشاند ، از یک جایی به بعد درد به ذره ذره یِ وجودت رسوخ می کند و زمین گیرت می کند ، حتی اگر پدرِ فرزندانی باشی که تشنه یِ مهرِ مادری اند . وقتی از پا افتادی موجی از بی تفاوتی بر زندگیِ رو به افولَت سایه می افکند و کم کم آب می شوی. هرچقدر هم که سنگ باشی ، باز پایِ مرگ که وسط بیاید آب می شوی . 

و این جنونِ بی درمان آدمی را به برزخی می برد که دیگر هیچ چیز اهمیتِ دنیایی اش را ندارد و تو درست در یک قدمیِ مرگ باز ناجیِ جانِ آدمی می شوی که نمی خواهی اش.


و تو و همه یِ ما در آن روزها و احوالِ منتهی به مرگ در می یابیم که "زندگی جایِ دیگری است" مثلِ داوود.


"آرری"