بلاگرهایِ حرفه ای و قدیمی که کارشان کپی و پِیستِ لینکهای دانلود نباشد و بتوانند چهارخطی درست و درمان بنویسند و با مخاطبِ احتمالیِشان نیمچه ارتباطی برقرار کنند ، اگر دچار انقراضِ نسل نشده باشند ، تعدادشان خیلی کم شده!
خوش آمدی باران . .
چه خوش می نوازی درختهایِ زخم خورده را و چه شوری داری.
ببار . . بیشتر ببار تا همه یِ دلمُردگیهایِ آدمهایِ شهر را بشویی و رویِ تک تکِ سنگفرشها فقط ردِ پایِ خودت را جا بگذاری .
بیشتر ببار باران جان که آسمانِ این شهر نایِ نفس کشیدن ندارد ، اما پایِ حرمتِ حضورِ تو که وسط باشد باز جان می گیرد.
هنوز و همیشه بر سقفِ کوچکِ خانه ام بزن ..
آهسته ببار باران جان ، بگذار زنگِ رقصبازیِ قطراتت باز چشمانش را به یادم بیاورد ، که رازِ این دلبستگی تمامِ کائنات را درگیر کرده .
از تو چه پنهان اگر دیرتر می آمدی داشت غصه اَم می گرفت از پاییز و چه خوش آمدی در این سه شنبه یِ بی ادعا.
"آرری"
*برایِ اولینِ بارانِ پاییزیِ 93
**عکس : احمدِ عیدانی
تو بدجوری سرگرمِ رفتن شدی
حواسم به سرمایِ تو راهته
همه فکر تو رفتنه ، من هنوز
توو فکرم که بارونی همراهته؟!
بشین آخرین خنده هامو ببین
ولی قبلِ بغضِ دوتامون برو
به آرامشِ آسمون دل نبند
هوا ابریه قبلِ بارون برو . . .
**از مجموعه "تحتِ پیگردِ قانونی" ِ احمد امیرخلیلی
وقتی هلن داشت خداحافظی می کرد گفتم : "دوستت دارم" این جمله را با همان شتاب و سرعتی گفتم که معمولا در پایانِ مکالمه با همسرت می گویی. چند ثانیه سکوت برقرار شد و او هم همان جمله را با همان حالت گفت. بعد رفت.
شاید این واقعا نقطه یِ عطفی برایِ من است و اتفاق هایِ خوب در انتظارِ من هستند. شاید حق با اوست.
**از مجموعه "شبانه ها"
مرگ عینِ عدالت است ، اما به بدترین شکل !
آدم است دیگر ، کوه که نیست. بالاخره روزی می بُرد و تمام می شود. مثلِ داوود (حامد بهداد) در همین عکس که سرگشتگی و خستگی اش نمادِ فیلم شده. مرگ شوخی سرش نمی شود و آمدنش هم همیشه غافلگیرت می کند. حتی اگر با آن غریبه نباشی و عالم و آدم دست به دامانت شوند تا از سرِ راهِ عزیزانشان برداری اش ، باز وقتی سر می رسد که انتظارش را نداری.
آدم تا یک جایی و مرزی دوام می آورد و خودش را می کشاند ، از یک جایی به بعد درد به ذره ذره یِ وجودت رسوخ می کند و زمین گیرت می کند ، حتی اگر پدرِ فرزندانی باشی که تشنه یِ مهرِ مادری اند . وقتی از پا افتادی موجی از بی تفاوتی بر زندگیِ رو به افولَت سایه می افکند و کم کم آب می شوی. هرچقدر هم که سنگ باشی ، باز پایِ مرگ که وسط بیاید آب می شوی .
و این جنونِ بی درمان آدمی را به برزخی می برد که دیگر هیچ چیز اهمیتِ دنیایی اش را ندارد و تو درست در یک قدمیِ مرگ باز ناجیِ جانِ آدمی می شوی که نمی خواهی اش.
و تو و همه یِ ما در آن روزها و احوالِ منتهی به مرگ در می یابیم که "زندگی جایِ دیگری است" مثلِ داوود.
"آرری"