داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : خانُم..باوَر..مادَر...



قدم برمیداری

به شاخ و برگِ درختان دست می کشی

و باغ گُل می دهد

تن پوشِ روشنت درخشان شده

خورشید به رویِ ماهَت ، لبخند می زند

و آفتاب گردان ها ، نمازشان را به سویِ تو می خوانند

نفس می کشی

و باد ، نجوایِ فرشتگان را در گوشت زمزمه می کند

و خدا با تو حرف می زند

دلت که می گیرد

هر بار ، باران می بارد

و امتدادِ مسیرِ دست نیافتنیِ ملکوت

با نَمِ چشمانت

خیس می شود

زیرِ سایه یِ درختِ بی جانِ حیاط که می نشینی

بلبُل دلبری میکند

و برگ ، سایه سارِ سَرَت می شود

نماز که می خوانی 

آسمان سکوت می کند

و خُدا 

پیشِ رویت می نشیند

پس دستت را بلند می کنی 

و سَحَر گُر می گیرد

هربار که صدایش می کنی

لبخند می زنی

ویاس ، هستی اش را پیشکش می کند

به تمنایِ وصالِ صورتِ نازنینت

چشمانت را می بندی

و شب

آرامش می زایَد و پرسه

افلاکیان در حریمت بال می گُشایند

و تو رویا می بینی

به دستانت سوگند و چشمهایی که هر روز صبح را صدا می زنند

و به سجاده یِ نجیبَت که رو به 

ناکُجا پهن می شود

و سوگند به آغوشِ بی انتهایَت

که هربار خواسته ام کمی جبرانت کنم ، شده عجز

و هربار خواسته ام آرامت کنم شده عجز

و چه کسی بر عاجز رحم میکند جُز تو؟

بر بی تدبیری هایَم لبخند بزن

و بِمان

نه فقط برایِ من

بَل برایِ کبوترِ گرسنه ای که فقط رَدِ بویِ دستانِ بخشنده ات را می شناسد..


"آرری"

**برایِ تولدِ خانُم ، باوَر ، مادَر...


دل نوشته : بیست و چهارمین زایش



باز اُردی بهشت و باز زایش . . 

برایِ بیست و چهارمین بار به بلوغ رسیدم و درختِ سرم باز تازه به تازه شکوفه می دهد

مادرِ طبیعت از بیدار کردنِ من از خواّبِ برزخی ام ، دست نمی کشد

بزرگ تر ، عاقل تر ، دیوانه تر و سردرگُم تر از قبل به این کوه پیمایی ادامه می دهم

گنجشکها رویِ بوته یِ سبزِ اندیشه ام آواز می خوانند

و من برایشان قصه تعریف میکنم تا روزها بگذرند

کاش همه چیز مثلِ خوابِ شیرینِ بوسیدنِ تو ، رویا بود . . . 

خورشیدِ بیست و هفتمِ اُردی بهشت طلوع کرده و من ، بیست و پنج ساله شدم. 


"آرری"

آیا وبلاگها را هنوز می خوانند؟



بلاگرهایِ حرفه ای و قدیمی که کارشان کپی و پِیستِ لینکهای دانلود نباشد و بتوانند چهارخطی درست و درمان بنویسند و با مخاطبِ احتمالیِشان نیمچه ارتباطی برقرار کنند ، اگر دچار انقراضِ نسل نشده باشند ، تعدادشان خیلی کم شده! 


شبکه هایِ اجتماعی چنان تیشه به ریشه یِ وبلاگ و وبلاگ خوانی زده که کمتر کسی دیگر به این فضاها سرک می کشد و همین هم هست که روز به روز بی رنگ و لعاب می شوند وبلاگهایمان...

بگذریم. . . برای هر که هست ، برای هر که نیست ، برای هرآنکه میخواند و نمیخواند ، می نویسیم چون این رسالتِ ماست . . 

"داستان نویس مغرور" یک ساله شد :)

"آرری"