باز اُردی بهشت و باز زایش . .
برایِ بیست و چهارمین بار به بلوغ رسیدم و درختِ سرم باز تازه به تازه شکوفه می دهد
مادرِ طبیعت از بیدار کردنِ من از خواّبِ برزخی ام ، دست نمی کشد
بزرگ تر ، عاقل تر ، دیوانه تر و سردرگُم تر از قبل به این کوه پیمایی ادامه می دهم
گنجشکها رویِ بوته یِ سبزِ اندیشه ام آواز می خوانند
و من برایشان قصه تعریف میکنم تا روزها بگذرند
کاش همه چیز مثلِ خوابِ شیرینِ بوسیدنِ تو ، رویا بود . . .
خورشیدِ بیست و هفتمِ اُردی بهشت طلوع کرده و من ، بیست و پنج ساله شدم.
"آرری"