داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : هبوط در کویر



اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد


آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگِ زرد شد


صاف بود و ساده و شفاف ، عینِ آینه

آه ، این آیینه کی غرقِ غبار و گرد شد؟


هرچه با مقصود خود  نزدیکتر می شد ، نشد

هرچه از هرچیز و هرناچیز دوری کرد ، شد


هرچه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هرچه می پنداشت درمان است ، عینِ درد شد


درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد


سر به زیر و ساکت و بی دست و پا میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد


برزمین افتاد چون اشکی ز چشمِ آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد : زوجی فرد شد


بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عینِ مجنون از پیِ لیلی بیابان گرد شد


کودکِ دل شیطنت کرده ست یک دم در اذل

تا ابد از دامنِ پرمهرِ مادر طرد شد


"قیصر امین پور"

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام دوست عزیزم پنج‌شنبه 24 مهر 1393 ساعت 05:38 http://amabek.com/

سلام دوست عزیزم
واقعا وبلاگ قشنگی داری
منتظر مطالب بعدی هستیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.