داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : کریس دی برگ



رو به رویِ آینه می ایستم. به خودِ امروزم نگاه می کنم. جوانِ بلند قامتی که ته ریشِ نامرتبی به صورت دارد ، پایِ چشمانش گود افتاده اند و لاغر است. بر چشمانِ بیست و چند ساله ام عینک پوشانده ام تا هر آنچه دیدنی ست را واضح تر ببینم. در چشمانم اما تلفیقی از ترسِ از دست دادن و اُمیدِ به کامیاب شدن موج می زند و این از پشتِ شیشه هایِ شفافِ عینک هم پیداست.


هجمه ِ افکار ، جُمجُمه ام را شکافته و سرم را اتوبانی کرده اند ، یک طرفه.. که هیچ تابلویی هیچ جایش نصب نشده و همه یِ کابوس ها حقِ تصویرگری دارند. آن طورها هم که می گفتی نیست. منظورم این است که استراتژیِ "هر چه پیش آید ، خوش آید" َ ت ، بر من سخت می گیرد.


در یکی از آن تصویرگری هایِ ذهنی ام ، پشتِ فرمان و پُشت به دنیا فقط خیابانها را بالا و پایین می کنم و چه بهتر که شب باشد و باران هم ببارد. و چه بهتر که صدایِ یکی از حُزن انگیزترین آهنگهایِ "کریس دی برگ" هم رویِ تصویر باشد. 

لعنت ! کاش همان اولینِ همیشه مشترک باشد. "I'm Counting On You"


در دیگری ، تنها ، مثلِ مردِ میان سالی که زنش مُرده ، گوشه یِ دِنجِ کافه ای نشسته ام و از شیرینیِ یادِ بویِ عطرت ، به تلخیِ نوشیدنی هایِ گرم پناه می برم. و چه بهتر که صدایِ از گرامافون درآمده و خاک گرفته یِ یک خواننده یِ فرانسوی را بشنوم و در عینِ نافهمیِ حرفهایش ، هر لحظه بیشتر با غمِ صدایش همراه شوم.. اصلا کاش همان ترانه ای باشد که "آلبر کامو" گوش می کرد ، وقتی داشت یکی از آخرین کتابهایش قبل از آن تصادفِ حرام زاده را به دو فصلِ "مرگِ طبیعی" و "مرگِ آگاهانه" تقسیم می کرد.


چه تصویرگری هایِ باطلی. به خودِ درونِ آینه اما خیره می شوم. جوانِ بیست و چند ساله و لاغری شده ام که دستان و پاهایِ بلندی دارد اما به جُثه اش نمی آید ، آدمِ تصمیماتِ بزرگ باشد. شاید اصلا قرار نبوده هیچ وقت به زندگی ، از این جایی که هستم نگاه کنم. اما سَرَم که دیگر تابِ رویشِ مو را ندارد و دارد شبیهِ میراثِ خانوادگیِ مان می شود ، محلِ اِجماعِ بزرگ ترین تصمیمات و بی رحمانه ترینِ آنهاست . . .


شکایتی نیست . با همه یِ سکانس هایِ پراکند و سیاه و سفیدِ ذهنی ام می سازم و به حقیقتی که در حالِ اتفاق افتادن است ، دست نمی زنم . .


پدرِ قهرمانم ، بیست سالِ پیش "کریس دی برگ" گوش می داده ، آن هم در روزهایِ دلپذیرِ شروعِ زندگیِ مشترکش . . فرزندم بیست سالِ دیگر گوش خواهد داد ، وقتی که هیچ تصوری از حالِ این روزهایِ پدرش ندارد و من ، الان ، که هم شب است و هم زمستان ، "کریس دی برگ" گوش می دهم. آن هم در آستانه یِ فصلی که به قولِ "فروغ" سرد است ، اگرچه بویِ بهار می دهد. . .


آرری


چهاردهِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه هشتِ شب