داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : بهاره رهنما



رُژِ لب را غلیظ می کشم رویِ لب هایم و رویم را از او برمی گردانم. او لَج می کند و پایش را می گذارد رویِ گاز. بینِ چیزهایِ اندکی که در همین چند هفته از من فهمیده ، یکی این است که به خاطرِ تصادفی که در بچه گی داشته ام از سرعت می ترسم ، این را روزی که برایِ خریدِ کت و شلوارِ او رفته بودیم ودیرش شده بود به او گفتم. 

حالا دارد با سرعتِ نزدیک به دویست در اتوبان می راند و اصلا نمی داند که این بار نمی ترسم. شاید چون این همان اتوبانی است که در آن و در یک عصرِ بارانی برایِ اولین بار سیامک مرا بوسید.

ساعتِ سواچِ صورتی هنوز رویِ دستم است و عقربه هایش نشان می دهد که دیگر خیلی دیر شده.


بخشی از قصه "عروس شماره 2" از "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"

حرفِ مردم : هرتا مولر



سنی نداشتم که مقابلٍ صندلیِ اعتراف زانو می زدم و با حقیقت کلنجار می رفتم. از لایِ شکافِ کوچکی برابرِ چشم ها و نه دهان ها حرف می زدم. سفیدیِ چشمهایِ کشیش را می دیدم که رویِ سیاهی صندلی اعتراف می درخشیدند. آن گاه عددی را انتخاب می کردم که از جانبِ سفیدیِ چشمهایِ کشیش و گوشِ خداوند پذیرفتنی باشد.


در لحظه یِ انتقاد از خود در برابرِ خدا ، سفیدیِ چشم سخت ترین شرط و شروط را بر سرم هوار می کرد. در مقابلِ سفیدیِ چشم و نه در برابر خدا که رویِ زانوانم خم می شدم. باورِ من ابدا حساب نمی شد، چون بایستی آن انسان یا سفیدیِ چشم مرا تایید می کرد. تصور می کنم شرایطِ همه همین بود و به همین صورت ماند : تاییدِ اجباری از سویِ سفیدیِ چشم ، نماینده یِ فکر و ایده ، بسیاز ترس آور بود.


از کتابِ "گرسنگی و ابریشم" نوشته " هرتا مولر "

حرفِ مردم : هاینریش بُل



گفت : این حرف ها را کنار بگذارید ، چه خبر شده؟


گفتم : کاتولیک ها مرا عصبانی می کنند ، چون مردمِ بی انصافی هستند.


خندان پرسید : پروتستان ها چه؟


گفتم : آنها با وَر رفتن با وجدانشان آدم را ناخوش می کنند.


درحالی که هنوز می خندید ، گفت : خدا نشناسان چه؟


گفتم : آنها آدم را به دهان دره می اندازند ، چون همیشه فقط از خدا حرف می زنند.


پرسید : خودِ شما چه هستید؟


گفتم : من یک دلقک هستم و در حالِ حاضر بهتر از آن که معروف شده ام ،  یک موجودِ کاتولیک وجود دارد که من به او شدیدا محتاجم ، ماری. ولی شماها از اتفاق همین موجود را از من گرفته اید.


گفت : شنیر ، یاوه نگویید ، این مزخرفات که ما او را از شما گرفته ایم را از مغزتان بیرون بریزید ، ما در قرنِ بیستم زندگی میکنیم.


گفتم : به همین جهت ، اگر قرنِ سیزدهم بود من یک دلقکِ دوست داشتنیِ دربار بودم ، و حتی کاردینال ها هم کاری به این نداشتند که من با ماری ازدواج کرده ام یا نه. ولی حالا در قرنِ بیستم هر کاتولیکی با وجدانِ فقیرش دست به گریبان شده است و می خواهد او را به خاطرِ یک تکه کاغذِ احمقانه به زِنا کاری بیندازد. 

مجسمه هایِ مریمِ تان دکتر ، در قرنِ سیزدهم این مجسمه ها باعث می شدند که شما را از کلیسا بیرون بیندازند و کافر خطابتان کنند. شما به خوبی این را می دانید که این مجسمه ها را در باواریا و تیرول از کلیساها می دزدند. احتیاجی ندارد به شما تذکر بدهم که دزدینِ اشیایِ متعلق به کلیسا ، امروز هم جنایتِ بزرگی است.


از "عقایدِ یک دلقک" به قلمِ "هاینریش بُل"


دل نوشته : اولین شبِ تنهایی



و خوش آمدم به بازتابِ تقدیر در آینه یِ زندگی.


دنیایِ تنهاییِ آدمهایِ قرنِ جدید عجب سرد است. 


دارم کم کم شبیهِ قصه هایِ خودم می شوم . کتاب و چای و سیگار که هست ،  باران می خواهم...


"آرری" _ اولین شبِ تنهایی

روزمرگی : یا علی گفتیم و . . .




مردِ فروشنده گوشیِ تلفنِ بی سیمش را جلویِ گوشش گرفته بود و سمتِ من آمد. پرسید: "آقا شما سوال داشتین؟" جواب دادم: "آره ، تربیت هایِ پدر از محمد طلوعی و به دنبالِ کاچیاتو از تیم اوبراین رو میخواستم، هست؟" بعد او عینِ همین اسمها را برایِ آن کسی که پشتِ خطِ تلفن بود گفت و مثلِ اینکه او گفت نداریم که مردِ فروشنده همین کلمه را به من گفت. من هم تشکر کردم و باز سرگرمِ قفسه ها شدم.


دختر و پسرِ نوجوانی دقیقا پشتِ سرم دوطرفِ میزی نشسته بودند. من تازه زمانی که آن زنِ کافه چی لیوانهایِ چایِ شان را آورد ، متوجه حضورشان شدم. 


دو لیوانِ بزرگ حاوی ِ چایِ خوش رنگ با یک بشقابِ کوچک که دو عدد باقلوایِ لوزی شکل در آن چیده شده بود. دختر و پسر به همدیگر نگاه کردند و خندیدند.و بعد دختر انگار که قبل از آمدنِ زنِ کافه چی مشغول صحبت کردن بوده ، ادامه داد : "آره دیگه ، خلاصه به بهزاد گفتم اگه واقعا ژاله رو دوست داری و میخوای بهش ثابت کنی، نباید تویِ جمع که هستین بهش کم محلی کنی . عشقو که فقط تو خلوت ابراز نمیکنن! یه دختر دوست داره وقتی با کسی که ادعا میکنه دوستش داره تو یه جمعی قرار میگیره ، هی بهش توجه بشه ، اونقد که همه بفهمن چه خبره!" 


پسر اما جورِ عجیبی نگاه می کرد، انگار که از حرفهایِ دختر چیزی بیشتر از ماجرایِ بهزاد و ژاله دستگیرش می شد.


دختر که حالا دستانش را دورِ لیوانِ چایش حلقه کرده بود و کمی هم ازآن نوشیده بود ، ادامه داد : "والا من که خیلی دیشب باهاش حرف زدم، حالا نمیدونم چقد کمکش میکنه و چقدش رو عملی میکنه ، اما امیدوارم تونسته باشم یه کمی کمکش کرده باشم"


پسر آنقدر حواسش پیِ حرفهایِ دختر یا شاید هم خودِ دختر بود که پاک یادش رفته بود چای اش را بخورد، مجله یِ سینماییِ جلویش را ورق زد و گفت : "آرایشِ غلیظ رو دیدی؟" دختر جواب داد: "نه! ولی تعریفشو زیاد شنیدم، یه سه شنبه با بچه ها قرار بذاریم بریم" پسر گفت : "چرا با بچه ها ، بابا بی جنبه بازی درمیارن تو سالن مثِ فیلم قبلیه میشه که همه آخرِ سر چپ چپ نگامون می کردن . ندیدی قدِ صد نفر چیزی خریدن و خوردن؟" دختر ریز خندید و گفت: "یعنی دوتایی بریم؟" 


پسر جواب داد: "اگه تو اوکی باشی" دختر چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد کمی سرش را بالا آورد و چشمهایش را رویِ هم گذاشت ، به نشانه یِ اینکه قبوله. انگار قند در دلِ جفتشان آب میشد . خدا میداند دختر به هدفش از تعریفِ ماجرایِ نصیحتهایش به بهزاد رسیده بود یا نه ، من که فکر میکنم رسید.


من همینطور که مجموعه ای از غزلیاتِ شهریار را پیدا کرده بودم و داشتم ورق میزدمش ، به دنبالِ اشکان هم می گشتم که بیرون از کافه کتاب مشغولِ صحبت کردن با موبایلش بود. همانجا بود که مردِ فروشنده باز سراغم آمد و گفت : "آقا از اون شعبه ها هم پرسیدم ، مثکه اونام نداشتن ، حالا شما باز آخرِ هفته یِ آینده خبر بگیرین"  گفتم: " والا آخرِ هفته آینده که تو پادگانم، میگم برادرم ازتون خبر بگیره"


کتاب را سرِ جایش گذاشتم و میخواستم از کافه خارج شوم که دیدم دختر و پسر هم بلند شدند و از درِ کافه بیرون رفتند ، اما به محضی که کافه را ترک کردند ، پسرِ نوجوان که تیپ و قیافه اش زمین تا آسمان با نوجوانهایِ هم سن و سالش فرق داشت ،  به سرعت به داخلِ کافه بازگشت انگار که چیزی را رویِ میزی که نشسته بودند فراموش کرده باشد ، نزدیک میز که رسید دستش را دراز کرد و مجله یِ فیلمش را از رویِ آن برداشت ، دختر اما همان بیرونِ در منتظر ایستاده بود. 


پسر این بار و حالا که تنها بود ، قبل از خارج شدن از کافه حرکتی کرد که من یکی را حسابی شوکه کرد ، به سراغِ تخته سیاهِ گوشه یِ کافه رفت ، گچ را برداشت و گوشه یِ بالایی و سمتِ راستِ تخته نوشت : " یا علی گفتیم و . . . –پاییز 93"