داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : فرهاد جعفری

من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم می زند کارهایِ بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهایِ قشنگی در می آید و من می میرم برایِ دیدنِ این طور تصویرها. و البته بیشترِ وقتها هم پشیمان می شوم که دیدنِ یک تصویرِ قشنگ ، واقعا می ارزید؟ به این که من بزنم حالِ یکی کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم؟ 

اما باز هم پیش می آید که بزند به سرم و کاری بکنم که باز هم آخرش مجبور بشوم این را از خودم بپرسم.

برایِ این است که میگویم من دیوانه ام و اگر کسی نتواند بامن زندگی کند ، باید بهش حق داد!


از "کافه پیانو" __ "فرهاد جعفری"

حرفِ مردم : ارنست همینگوی

یادِ آن دفعه افتادم که مرا برده بود هاوانا. وقتی بود که خوب پول در می آورد و ما در پارک قدم می زدیم و یک سیاه پوست به من چیزی گفت ، هری زد تویِ گوشش و کلاه حصیری اش را که افتاده بود برداشت و پرت کرد آم طرف و یک تاکسی از رویش رد شد و من آن قدر خندیدم که شکمم درد گرفت !


از "داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"

حرفِ مردم : جی دی سیلینجر

فکر کردم کاری که می بایست بکنم این است که وانمود کنم کَر و لال هستم. این طوری دیگر مجبور نمی شدم با هر کس و نا کسی طرفِ صحبت بشوم و حرفهایِ احمقانه ای بزنم. اگرهم کسی می خواست چیزی به من بگوید، مجبور می شد حرف هایش را رویِ تکه کاغذی بنویسد و به من بدهد.. با پولی که در می آوردم یک جایی کلبه یِ کوچکی می ساختم و تا آخرِ عمر آن جا زندگی می کردم. کلبه را درست کنار جنگل می ساختم ، نه این که وسطش ، برایِ این که می خواستم همیشه یِ خدا آفتاب داشته باشم.


"جی دی سیلینجر"

حرفِ مردم : جعفر مدرس صادقی

دیدم از دور سَر و کله یِ قایقِ کوچکی پیدا شد که داشت می آمد به سمتِ من. یک نفر تویِ قایق نشسته بود که از دور پیدا بود که یک دختر بود. پا شدم ، همان جا که نشسته بودم ، ایستادم رویِ پاهایم که خواب رفته بودند و گِز گِز می کردند. قایق آمد جلو ، خوب که آمد جلو و شناختمش. همان دخترِ لاغری بود که تویِ خواب دیده بودمش ، همان دختری که می دانستم که یک نسبتی با من داشت ، اما هیچ نمی دانستم چه نسبتی. 


به من که رسید ، پارویی را که در دستش بود فرو کرد تویِ چمن هایِ کنارِ آب و قایق را نگه داشت. خنده ای به لب داشت. نگاهی انداخت به سرتا پام :"نکنه دوباره چیزی جا گذاشتی؟" . گفتم : "نه!". 

گفت : "پس این جا چه کار می کنی؟"

گفتم : "از این طرفا رد می شدم ، چشمم افتاد به آبِ به این زُلالی ، آمدم دست و صورتم را بشویم. فقط همین". خودش را کنار کشید و جایی برایِ من باز کرد. پریدم تویِ قایق ، لمبری خورد و راه افتاد.

گفتم : "کجا میری؟" . دوباره لبخندی زد و گفت : "این جا که سوار شدی ، بهشت بود.داریم  برمی گردیم جهنم."

گفتم : "ای وای!"

گفت : "فقط حواستو جمع کن چیزی جا نذاشته باشی ، چون دیگه این جا برنمی گردیم."


از "وقایع اتفاقیه" که مجموعه ای از روزنامه نگاره هایِ "جعفرِ مدرس صادقی" در روزنامه یِ "شرق" است.

حرفِ مردم : گلی ترقی

فرودگاهِ اما خمینی برایم تازگی دارد. دنبالِ دیگران می دوم. بیشترِ زن ها روپوشِ سیاه به تن دارند جُز سه چهار دخترِ جوان که روسریِ رنگی سر کرده اند. دلم شور می زند و از اتفاقی غیرمنتظره وحشت دارم. نکند گذرنامه ام را بگیرند؟ نکند ممنوع الخروجم کنند؟ از نامِ فامیلی ام می ترسم ، طاغوتی است.


با ترس و لرز از قسمتِ بازرسیِ گذرنامه عبور می کنم ، به خیر می گذرد. چمدانم را می گیرم و به سرعت خودم را به خارج از محوطه یِ فرودگاه می رسانم. تصمیم گرفته ام این دو روز را در هتل شرایتون بمانم. اسمِ جدیدش را نمی دانم ، راننده می گوید: " هتل هُما" .


از فرصتِ دوباره __ گُلی ترقی