بغل دستی ام بیدارم کرد با همین جمله. به لطف 12 ساعتی که در راه بودم پاهایم که چه عرض کنم تمام استخوانهایم ، خشک شده بود در این اتوبوس لعنتی. چشمانم را چندباری به هم زدم تا بتوانم کامل بازشان کنم. سری چرخاندم ، مردم داشتند کم کم پیاده میشدند و واقعا آخر راه بود انگاری. ساکَم را برداشتم و آرام آرام در صف جمعیت قرار گرفتم تا از اتوبوس پیاده شوم. به محض اینکه پایم از پله اوتوبوس به زمینِ شهرمان رسید باد سردی مثل تازیانه به صورتم خورد و حسابی خوابم را پراند. شال گردنی که مادرم در آخرین سفرم به شهرمان برایم بافته بود را از ساکم دراوردم و چفتش کردم دور گلویم که مبادا طبق عادت خردسالی هایم همه زمستانم با صدای خِس خِس سینه ام بگذرد و آبریزش تمام نشدنی بینی ام. چشمانم اما هنوز قرمز بودند از خواب. نمیدانم چند ساعت از این 12 ساعت را خوابیدم اما آنقدر بود که بدنم هنوز شکلِ عادی مگرفته بود و استخوانهایم هنوز از خستگی سر و صدا میکردند وقتی قدم میزدم.. . "ادامه مطلب"
ادامه مطلب ...حرف توی کله اش نمیرفت اصلا مردَک! هرچه میگفتم آقای یعقوبی سفرشان کاریست و محضِ پول جور کردن و جمع کردنِ حسابها سفر کرده اند ، قبول نمیکرد و دائم تهدید میکرد و من را از پلیس آوردن و بازداشت و این حرفا میترساند. آخرش چاره ای نداشتم جز قطع کردنِ تلفن، تلفنی که در این روزها که اوضاع شرکت آشفته است و حسابها به هم ریخته جز راه رفتن روی اعصاب ماها نقش دیگری ندارد به خدا!
تلفن را که قطع کردم ، بلافاصله زنگ موبایلم به صدا درآمد ، مادرم بود.
-دیگه بعدِ ناهار ، میشه حول و حوش 3 فک کنم
-تو آفتابا؟! چرا نمیذارن هوا که خنک شد برن؟!
-داییت میگه کار داره باید برن زودتر برسن، وگرنه منم همینون دارم بهشون میگم
-باشه مامان ، حتما خودمو میرسونم