داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : عکسِ چشمانِ گُلی




حرف توی کله اش نمیرفت اصلا مردَک! هرچه میگفتم آقای یعقوبی سفرشان کاریست و محضِ پول جور کردن و جمع کردنِ حسابها سفر کرده اند ، قبول نمیکرد و دائم تهدید میکرد و من را از پلیس آوردن و بازداشت و این حرفا میترساند. آخرش چاره ای نداشتم جز قطع کردنِ تلفن، تلفنی که در این روزها که اوضاع شرکت آشفته است و حسابها به هم ریخته جز راه رفتن روی اعصاب ماها نقش دیگری ندارد به خدا!

تلفن را که قطع کردم ، بلافاصله زنگ موبایلم به صدا درآمد ، مادرم بود.

-سلام رضا جان، خوبی؟ مامان دایی اینا بعدِ ناهار رفتنی ان ، میرسی تا اون موقع؟ میای واسه بدرقه شون؟
-آره مامان، میتونی تقریبا بگی چه ساعتی میخوان برن؟

-دیگه بعدِ ناهار ، میشه حول و حوش 3 فک کنم

-تو آفتابا؟! چرا نمیذارن هوا که خنک شد برن؟!

-داییت میگه کار داره باید برن زودتر برسن، وگرنه منم همینون دارم بهشون میگم

-باشه مامان ، حتما خودمو میرسونم

یادم نمی آید در این چند ساله ، و از وقتی به قولِ مادرم از آب و گِل درآمدم ، غفلت کرده باشم از بدرقه دایی و خانواده اش. دایی ساکنِ شمال است و هر از گاهی می آید تهران و سری از ما میزند با زن دایی و گُلی.برای همین هم هست که همیشه وقتی تهرانند حوالیشان میپلکم و تنهایشان نمیگذارم، به جز همین یک بار که کارهای شرکت به هم ریخته و هیچ چیز سرِ جایش نیست!

آخر تا جاییکه من یادم هست و شنیدم از همان سالهای کودکیمان برایِ من و گُلی خوابها دیده بودند خوانواده هایمان. با اینکه گلی 6 سال از من کوچکتر بود اما به واسطه همین حرفها ، دوستش داشتم و بعد از گذشت چندین سال دیگر همیشه گوشه ای از ذهنم بود و آینده را بدونش نمیتوانستم تصور کنم. . . . . "ادامه مطلب"
  


ساعتی گذشته بود  و فرشاد جلو دربِ شرکت منتظرم بود. فرشاد یکی از نزدیکترین آدمها به من روی کره زمین است. در دانشگاه با هم آشنا شدیم و حالا قدمتِ دوستیمان چندین ساله است. پایین رفتم و سوارِ ماشینش شدم ، و اصلا نفهمیدم کی این مسیرِ نسبتا طولانیِ شرکت تا خانه سپری شد ، بس که فرشاد بر خلافِ من که همه میگویند بیشتر وقتها ساکتم و در خودم سِیر میکنم ، آدم خوش رو و خوش خنده ایست. محال است ساعتی با این بشر سَر کنید و از خنده روده بُرتان نکند. به خانه رسیدیم و پیاده شدم .


واردِ خانه که شدم دایی اینها داشتند وسایلشان که از یک ساکِ ورزشی و یک چمدانِ کوچک و یک فلاسک چای و چند استکان بود را جمع میکردند تا راهی شوند. دایی من را که دید نطقش باز شد و با خنده گفت :


-به به ! چه عجب آقا رضا! اختلاف حسابها رو طلاق دادی بالاخره؟! نیم ساعت دیرتر رسیده بودی رفته بودیم ها!

-اِاِ نفرمایید دایی جان! مگه میشه من نباشم و شما راهیِ سفر شین؟! اصن با خودتون نمیگین من نباشم کی کاسه آب خالی کنه پشت سرتون؟!

مادرم که صدایِ حرفهایمان را میشنید از آشپزخانه بیرون امد و گفت:

-خدارو شکر نه من چلاقم ، نه بابات و نه خواهرت مهتاب! قدِ خالی کردنِ یه کاسه آب تو کوچه که سواد داریم آقای مهندس!


و همه خندیدند. من هم خندیدم اما هیچ کس غیر از من و مهتاب نفهیمد که مادر در لا به لای همین شوخی اش دارد من را دست می اندازد! سرِ جر و بحثهای اخیرمان که سوادِ کمشان رو توی سرشان زدم و ناخوداگاه هم بود. بگذریم...


گُلی اما زیاد پرحرف نبود. مثل همیشه با آن چادرِ رنگیِ شاد و گُل گُلی اش گوشه ای نشسته بود و حرفای مارا گوش میداد و ریز میخندید. هر چند دقیقه یکبار هم سرش را میگرداند و به هوای نگاه کردن به ساعتِ آن طرفِ دیوار من را میپایید. میفهمید م اما به رو نمیاوردم. آخر قرار گذاشته بودیم با دایی که تا زمانی که درسِ گُلی تمام نشده حرفی از ازدواج نزنیم و قضیه را عمومی نکنیم.خودش به من قول داده بود که بعد از تمام شدنِ درس گُلی که یک سال و نیمِ دیگر بود ، بساطِ عروسی را جور کند و دستِ دخترش را توی دستِ من بگذارد اصطلاحا! سرِ همین هم در تمام این مدت اگرچه کلی برایِ گُلی شعر نوشته ام و نقاشیِ چشمان و صورتش را به در و دیوارِ اتاقم زده ام ، اما هربار که دیدمش برایش فقط یه پسرعمه ی عادی بوده ام و دیگر هیچ!


اگرچه مدتها بود دایی حرفی در این مورد نزده بود و سکوتش را پایِ نگرانی اش برای گُلی و وضعیتِ درسی اش میگذاشتم.

کاسه ی پُر آب را روی آسفالتهای کوچه و پشتِ سرِ ماشین دایی ، خالی کردم و دایی و خانواده اش راهی شدند و رفتند. در را که بستم و واردِ حیاط شدم ، مادر گفت :


 -هزار ماشالا! هرباری که این دخترو میبینم از دفعه قبلی خوش رنگ و رو تر و کدبانو تر میشه! همه چی تمومه این دختر. باید خیلی مواظبش باشی آقا رضا!

- من هم که معمولا اینجور وقتها ، مغزم از کار می افتاد و صورتم قرمز میشد ، فقط خندیدم و گفتم :

-چشم


شبِ همان روز  که طبقِ معمول جمعه شبهایم ، میخواستم به استخر بروم ، فرشاد زنگ زد و گفت که کارِ مهمی دارد و این هفته باید قیدِ استخر را بزنم. من هم که حاضر نبودم برنامه ریزی ورزشی ام را به این راحتی ها به هم بزنم ، او را هم به استخر دعوت کردم و قرار شد آنجا گَپ بزنیم.


-میدونی رضا ، خودت خوب منو میشناسی که اهلِ عاشق شدن و دل بستن و اینجور حرفها نیستم!  تو این مدتم شاهد بودی که بچه خلفی بودم و اگرم بعضی وقتها شیطونی کردم همش جوونی بوده و واسه شوخی. خدا خودش ببخشه!

-آره خب! کیو میخوای بهتر از من بشناست. منظور؟!

-منظور اینکه این قیافه تو مثِ آدم کن و اینجوری نگام نکن! میخوام حرف بزنم بات. خدا شاهده بخندی پا میشم میرم ها!

-اِ اِ دیوانه! خب آخه اصن بهت نمیاد جدی شدن ، اما خب قبول کن امشب خیلی مشکوک شدی. خب بگو بینم چته بچه جان؟ عاشق شدی؟!

-آره

-بشین فرشاد! تو؟؟ عاشق؟؟! داریم همچی چیزی؟

-مرض! میگم مث آدم باش نمیتونی دیگه ، دست خودت نیست!

-باشه بابا ، اما بی شوخی. واقعا عاشق شدی فرشاد؟

-خب آره؟! چرا چشات گرد شده اینقد آدم نیستم مگه؟ البته فک نکنی وا دادم و مثِ تریپِ این بچه سوسولا دوست دختر میخوام و از اینجور حرفا!

-یعنی چی؟

-یعنی اینکه طرف ، یعنی دختره خیلی خانمه. با یانکه چند وقته میبینمش و حتی بعضی وقتها هم فهمیده دارم دنبالش میکنم . اما محل نداده و فقط دو بار با هم رو در رو حرف زدیم.بارِ اولش که بعدِ کلی خواهش و التماسِ من بود که حاضر شد باهام بیاد رستوران و حرفامو بشنوه..همون وقتی که فهمیدم اونم از من بدش نمیاشد و میتونم به داشتنش امیدوار باشم.  بارِ دومم وقتی که همین هفته ی پیش صاف تو صورتم گفت من دیگه صلاح نمیدونم رابطه مون بیشتر از این این شکلی باشه و اگه واقعا سرِ حرفت هستی بیا با بابام حرف بزن. میگفت فعلا نمیتونه حرفِ ازدواج بزنه اما اصرار داشت که باباش از همین الان در جریان باشه. سرِ همینم این دفعه که میخوایم با بابا بریم سرِ پروژه ، مامانم میبریم ، که تو هفته آینده یه شب بریم خونشون و با باباش حرف بزنیم.

مانده بودم واقعا چه بگویم. نمیخواستم توی ذوقش بخورد اما واقعا به فرشاد نمی آمد! نمیدانم شاید هم می آمد و من نمیتوانستم درکش کنم. به هر حال سعی کردم از بُهت و تعجبم کم کنم و گفتم :

-خب یعنی الان تصمیمتو گرفتی واقعا؟! تصمیمِ قطعیت رو؟! نمیخوای بیشتر بشناسیش؟ خودشو.. خونوادشو..

-هه! آقا فرشادو دستِ کم گرفتی داش رضا! مگه حرفِ یه روز و یه ماهه..من خیلی وقته این دختر خانمو زیرِ نظر دارم اما حرفی نمیزدم چون میترسیدم یه چیزی خراب از آب دربیاد . اصلا فکرشو نمیکردم همه چی همونطوری باشه که میخوام. ببین رضا خونوادشون خیلی محترمن ، پرسیدم از اینور اونور ، خودِ دختره هم حرف نداره..از همه نظر.. کلی تعقیبش کردم ، کلی پرس و جو کردم از همکلاسیای دانشگاش.. تو بگو یه بدی! نوچ!

-خب خدارو شکر! خیلی خوشحالم..نه واقعا بهت امیدوار شدم...مثل اینکه واقعا قراره سر و سامون بگیری و آدم شی! اصن باورم نمیشه!

-من که آدم میشم و خلاص ، کی میخواتد تورو ادم کنه آخه رضا؟ 
و زد زیرِ خنده..ان خنده های با نمکِ همیشگی اش. برقِ شادی عجیب در چشمانِ فرشاد پیدا بود و حسابی سرِ حال بود.

-من؟! هه. شما جوش نزن آقا...ما که خیلی وقته سر و سامون گرفتیم... منتظریم این دانشگاهِ خانوم تموم شه و بریم زیرِ یه سقف با عهد و عیال... ولی از همین الان بت بگم ها فرشاد...تورو جونِ هرکی دوس داری عروسیو تهران بگیریااا! پا نشی بری مجلسو شمال بگیری که من تو این اوضاعِ ناجورِ شرکت و غیب شدنِ مستِر یعقوبی ، باید خودمو بُکُشم تا بتونم بیام..

-خیالت راحت باشه..شده واسه تو یه نفر یه مجلس تو تهران میگیرم


و آن شب و هم به خوبی گذشت و خیلی برای فرشاد خوشحال بودم. آخر اگرچه فرشاد همیشه خنده به لب داشت و پر سر و صدا بود اما درونش هیچوقت به اندازه بیرونش شاد نبوده..از زمانی که مادرش به افسردگیِ شدیدی مبتلا شد و خودش هم به لطفِ شرکتِ پدرِ مهندسش یک پایش شمال بود و یک پایش تهران ، هیچ وقت ندیده بودم مثلِ امشب شادی اش عمیق باشد و اینقدر راضی باشد..راضی از همه چیز..


به خانه که رفتم همه خواب بودند و من هم یک راست واردِ اتاقم شدم و خوابیدم.

یک هفته گذشت و نه خبری از آقای یعقوبیِ شرکتِ ما شد که فراری شده بود و نه خبری از فرشاد! اولی را که نمیشد هیچ جوره پیدایش کرد و من را هم فکری کرده بود که فراری شوم . دومی اما هرچه تماس میگرفتم فقط میگفت منتظر فرصتِ مناسب است و هنوز اتفاقی نیفتاده....اگرچه فرشاد در انجام کارهای عجیب و غریب یدِ طولایی داشت و بعید نبود که یکشب با خانمش من را به یک شام در تهران دعوت کند!  


خسته از تلفن کاریها و نامه نگاریهای بی اثر در پیِ یافتنِ یک راهِ چاره برای اوضاعِ نا به سامانِ شرکت ،  به خانه رسیدم و غروب بود. غروبِ جمعه... خانه تاریک بود و با اینکه کسی خواب نبود اما چراغی روشن نبود. دستم را به کلید رساندم و چراغ را روشن کردم و مهتاب در پذیرایی بود و داشت تکالیفِ مدرسه اش را مینوشت.


-سلام داداش خسته نباشی

-سلام داداشی ، مامان  بابا کجان مهتاب؟

بابا که رفته بیرون ف مامانم بالاست  تو اتاقِ تو فک کنم

-تو اتاقِ من؟!


پله ها را دوتا یکی کردم و به طبقه بالا رسیدم. آنجا هم تاریک بود و کورسویی از نور می آمد فقط ، آن هم از لایِ دربِ نیمه باز اتاقِ من. مادر درونِ اتاقم بود و روی تختم نشسته بود. وارد شدم و حیرت زده شدم وقتی چشمهای اشکبارِ مادر را دیدم! یکی از آن نقاشیهایی که از صورتِ گُلی کشیده بودم را از دیوار کَنده بود و در دستش گرفته بود و چشمانش داد میزدند که گریه کرده است..ان هم زیاد..


-مامان؟! چرا گریه کردی؟؟؟ چی شده؟


و با همان صدایِ بغضی اش تعریف کرد و هر کلمه ای که میگفت قدِ شکستنِ یکی از استخوانهایم درد داشتم... بالاخره با کلی اشک و آهی که بدرقه ی جملاتش کرد ، منظوری را رساند... مثل اینکه دایی پیش از غروب با کلی شرمندگی و رو سیاهی تماس گرفته و گفته که گُلی رو به دایی کرده و  گفته که من را دوست ندارد. گفته بوده تا الان هم اگر چیزی نگفته فقط محضِ احترام به مادر من و پدرش بوده و منتظر بوده وقتِ مناسبش برسد. گفته بوده کسِ دیگری را دوست دارد. کسی که خودش مهندس عمران است و پدرش هم یک شرکت ساختمان سازی در شمال دارد. دایی گفته بود به اصرارِ گُلی برایِ اولِ هفته آینده هم  قرار خواستگاری گذاشته اند. دایی از من ..از مادرم...از پدرم ...حلالیت خواسته بود و قطع کرده بود.


و تمام


**عکس از : پویان صدقی


آرش "آرری"

بیست و هشتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود دو

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.