داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : وقتی مُنیر بزرگ شد



-"آقا رسیدیم"

بغل دستی ام بیدارم کرد با همین جمله. به لطف 12 ساعتی که در راه بودم پاهایم که چه عرض کنم تمام استخوانهایم ، خشک شده بود در این اتوبوس لعنتی. چشمانم را چندباری به هم زدم تا بتوانم کامل بازشان کنم. سری چرخاندم ، مردم داشتند کم کم پیاده میشدند و واقعا آخر راه بود انگاری. ساکَم را برداشتم و آرام آرام در صف جمعیت قرار گرفتم تا از اتوبوس پیاده شوم. به محض اینکه پایم از پله اوتوبوس به زمینِ شهرمان رسید باد سردی مثل تازیانه به صورتم خورد و حسابی خوابم را پراند. شال گردنی که مادرم در آخرین سفرم به شهرمان برایم بافته بود را از ساکم دراوردم و چفتش کردم دور گلویم که مبادا طبق عادت خردسالی هایم همه زمستانم با صدای خِس خِس سینه ام بگذرد و آبریزش تمام نشدنی بینی ام. چشمانم اما هنوز قرمز بودند از خواب. نمیدانم چند ساعت از این 12 ساعت را خوابیدم اما آنقدر بود که بدنم هنوز شکلِ عادی مگرفته بود و استخوانهایم هنوز از خستگی سر و صدا میکردند وقتی قدم میزدم.. . "ادامه مطلب"

  ادامه مطلب ...