داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : وقتی مُنیر بزرگ شد



-"آقا رسیدیم"

بغل دستی ام بیدارم کرد با همین جمله. به لطف 12 ساعتی که در راه بودم پاهایم که چه عرض کنم تمام استخوانهایم ، خشک شده بود در این اتوبوس لعنتی. چشمانم را چندباری به هم زدم تا بتوانم کامل بازشان کنم. سری چرخاندم ، مردم داشتند کم کم پیاده میشدند و واقعا آخر راه بود انگاری. ساکَم را برداشتم و آرام آرام در صف جمعیت قرار گرفتم تا از اتوبوس پیاده شوم. به محض اینکه پایم از پله اوتوبوس به زمینِ شهرمان رسید باد سردی مثل تازیانه به صورتم خورد و حسابی خوابم را پراند. شال گردنی که مادرم در آخرین سفرم به شهرمان برایم بافته بود را از ساکم دراوردم و چفتش کردم دور گلویم که مبادا طبق عادت خردسالی هایم همه زمستانم با صدای خِس خِس سینه ام بگذرد و آبریزش تمام نشدنی بینی ام. چشمانم اما هنوز قرمز بودند از خواب. نمیدانم چند ساعت از این 12 ساعت را خوابیدم اما آنقدر بود که بدنم هنوز شکلِ عادی مگرفته بود و استخوانهایم هنوز از خستگی سر و صدا میکردند وقتی قدم میزدم.. . "ادامه مطلب"

  


از ترمینال که خارج شدم ، سوار یکی از تاکسیهای خطی همانجا شدم . در کسری از ثانیه ماشین پر شد از مسافر و منم که اولین نفر سوار شده بودم ، ناگزیر چسبیدم به در و سرم را چسباندم به شیشه و نگاه میکردم. نگاه میکردم خیابانهای سفیدپوش شهرمان را که چند ماهی بود ندیده بودمشان. در واقع خیابانهای شهرمان را میگویم ، وگرنه سفیدپوش شدن شهرمان را که چند سالیست ندیدم. اصلا رسم نبود که زمستانها به شهر بیایم ، طبق عادت هر ساله اواخر پاییز می آمدم و وعده بعدی عید نوروز بود. اما این بار آمدنم از روی خیر نبود. منیر ، خواهرم، تماس گرفته بود که مادر حالش خوب نیست. حالش خوب نیست و شبها گریه میکند و هذیان میگوید. همین هم شده بود که بی معطلی بساط مختصری فراهم کردم و راهی شهرمان شدم . 

خودم هم نمیدانم ، شاید هنوز عذاب وجدان ترک کردن مادر وخواهرم و آمدنم به شهری بزرگتر و دیگر رهایم نکرده و هنوز هم که هنوز است میخواهم هر از گاهی باری از دوششان بردارم تا کمبودم را کمتر از آنی که هست احساس کنند. 

این فکرها همدم همیشگی ذهن شلوغ من هستند ، یک دور در سرم چرخاندمشان ، به خودم امدم. به خودم امدم و از صدای خنده مسافران و راننده فهمیدم که تمام مدت انها مشغول صحبت بوده اند و من درگیر افکار خودم. باید پیاده میشدم.

درست سر همان کوچه همیشگی. کوچه شهید قدوسی . کوچه ای که با اینکه متروک تر و خالی تر از همیشه اش است و سفید پوش هم شده این روزها ، اما هنوز بوی یاسهای خانه همسایه را میدهد که قدشان از دیوار حیاط هم بالا میزد و عطرشان کوچه را برمیداشت . هنوز هم این کوچه برایم همان مسیر کورس گذاشتنهای دوچرخه ایِ مان بود با برادرم مجید. چقدر ساکت شده اینجا. یادم می آید بچه که بودم عصرهای تابستان فقط آتیشی بود که میسوزاندیم و انگوری بود که میخوردیم صدقه سریِ درختهای همسایه ها . مادرم هم همیشه بود ، همیشه همین حوالی زیرانداز کوچکش را پهن میکرد و گوش شنوا میشد برای درد و دلهای زنهای همسایه. ما که برایمان ممنوع بود و حق نداشتیم در محفل زنانه شان باشیم اما خواهرم منیر میگفت که که مادرمان همیشه گوش میداده و آرامشان میکرده. الان اما همه شان آرام شده اند اما در گورستان. جز در خانه ما و چند همسایه دیگر ، چراغی شبها در این کوچه روشن نمیشود و همگی راهی دیار باقی شده اند بیچاره ها. راستی گفتم مجید یادم آمد که منیر گفت مادر در هذیانهایش مدام از مجید میگوید و خوابش را میبیند انگاری. باید خاطره بازی را کنار میگذاشتم و زودتر به خانه میرسیدم ، به مادر.

رنگ سبزِ درب زنگ زده ی خانه که دیده نمیشد زیر برفهای سپید و زنگ هم که طبق معمول اتصالی داشت لابُد که کار نمیکرد. همین شد که در زدم و منیر صدا را شنید و در را باز کرد. 

- سلام ، بالاخره اومدی داداش
-سلام منیر جان ، چطوری؟ چرا یه چیزی نپوشیدی سرده تو این هوا با یه لا پیرهن!

-نه خوبه ، بیا تو سرما میخوری-

- از کی تا حالا اینقدر برف یاد زمستونا اینجا! من که تا یادمه زمستونِ انچنانی ای ندیدم

-داداش جان تو چند وقته اینجا نبودی زمستونا ، میومد اما نه به این شدت ، امسال خدا غیضش گرفته مثکه. ولی من به مامان گفتم به محمد چیزی نگیم اما با همون حالش هی اصرار میکرد که حتما باید بدونی و باشی.
-خوب کاری کردی ، گور بابای کار. وقت همیشه هست واسه کار حالا حالش چطوره؟

-الان بهتره ، درو پنجره رو چفت کریم که دیگه سرما نخوره تو این وضعیت بشه قوز بالای قوز. بریم تو.

وارد خانه که شدم سکوت بود و فقط بخاریِ سن و سال دارمان بود که فِس فِس میکرد. مادرم روی تختش دراز کشیده بود . رنگ صورتش زرد شده بود و بی جان به نظر میرسید. نمیدانم چه بود این بدحالی و هذیان گویی ، اما هرچه بود عجیب جانش را کم کرده بود و توانش را ناتوانی. خیلی فکر سعی کردم که خودم را حفظ کنم و محض روحیه دادن هم که شده اشک چشمانم را پنهان کنم از مادر و منیر ، اما نشد. همین که بعد از چندین ماه بوی مادر از منافذِ بویایی ام وارد شد و به جانم نشست ، دلم شکست و گریستم. حالا دیگر واقعا همان محمد 10 ساله ی 18 سال پیش بودم که زمین میخوردم و مادر بغلم میکرد تا آرام گیرم. 

-چطوری مامان جان؟ بهتری؟!
-آره عزیزم. مگه میشه آدم اولادشو اونم بعد این همه ببینه و بهتر نباشه؟
در همان حال که با پشت دستم گونه هایم را خشک میکردم گفتم : این همه نبود که مادرجان ، فقط چند ماه شده . از وسطای پاییز.
-تو میگی چند ماه مادر. مادر نیستی که بدونی دوری از اولاد واسه مادر روز و ماه و ساعت برنمیداره. لحظه لحظه ش عذابه. اما خدا رو شکر . شکر که اومدی و الان هستی. منیر مادر چایی بریز که چشاش داد میزنه چقد خسته راهه داداشت.

نهار را که خوردیم و چُرت را که زدم ، نشستم سر درد و دل مادر که چه شده حالش و احوالش چرا اینقدر تیره و تار است این روزها. و مادر در جوابم فقط از مجید گفت و خواب دیدن. گفت که اخیرا زیاد مجید را در خواب میبیند و او هرشب آشفته تر از شب پیش است.

مجید برادر کوچکترم بود. او که 2 سال از من کوچکتر بود ، 5 سال پیش درست زمانی که 23 ساله بودم و دور از مادر و خواهر و برادرم ، تصادف کرد و رفت. رفتنی که مادرم را 10ها سال پیر کرد انگاری. آخر از بعد از رفتن زود هنگام پدر ، عصای دستی بود برای مادرم مجید ، که خدا او را هم گرفت. و حالا بعد از 5 سال کابوسهایی با حضور روح آشفته و پریشان مجید به خوابهای مادر هجوم اورده و همین هم شده که اینگونه مریض شده و نای بلند شدن ندارد.

اصرارم بر دکتر و درمانگاه رفتنِ دوباره ثمری نداشت و مادر فقط مجید را میخواست و دلش لک زده بود برای هوای سر مزارش. با آنکه در ان سرمای استخوان سوزِ شهر و برف و یخی که آذین بندی کرده بود کوچه ها و خیابانها را ، اصلا به صلاح نبود که مادر را از خانه خارج کنیم ، اما قلبم رضایت نمیداد خلاف خواسته اش عمل کنم و من و منیر ومادر راهی گورستان شدیم تا آب گرمی بپاشیم بر سنگ قبر مجید و قطره اشکی بریزیم تا شاید هم روحش ارام گیرد و هم پریشان حالی اش را به رُخ کابوسهای مادر نکشد.

گورستان شهر بیش از هرچیز آدم را یاد فیلمهای خوفناکی می انداخت که در آن سالهای کودکیمان دور از چشم مادر تماشا میکردیم و تا صبح به خودمان میلرزیدیم من و مجید. هوا سرد بود و مه هم همه جا دامن پهن کرده بود. درختان بلند گورستان شهر هم سَر سفید بودند و ساکت. اصلا گویی با پا گذاشتن در آنجا خودت هم به جمیع مردگان میپیوستی بس که همه چیز سرد بود و ساکت. 

همین که به سنگ قبر مجید رسیدیم و نشستیم ، مادر بغضش ترکید . در آن برهوت و سکوت گورستان ، فقط صدای ناله های مادر و ضجه های منیر بود که می پیچید . مادر که خودش را روی سنگ قبر مجید انداخته بود ، هر از گاهی سربرمیداشت و با ناله میگفت : 
-آخه چِت شده مادر؟! چی شده که اینقدر آشفته ای؟ مگه سر همه نمازام واسه آرامشت دعا نمیکنم؟ مگه همه نذریای عالمو خیراتِ تو و بابات نمیکنم؟ پس چرا اینقدر پریشونی و بدحال. بگو چی شده مادر. . 

مادر و منیر ناله میکردند و من فقط با حسرت نگاهشان میکردم. معلوم بود دل جفتشان پُر است. چمیدانم چند وقت بود که به دیدار مجید نیامده بودند ، اما هرچه بود صدای اشک و آهشان چشمانم را خیس کرد و یک دل سیر گریستم.

حالِ مادر باز بد شده بود. حدس میزدم سرمای هوا و یاداوری همه خاطرات تلخ 5 سال گذشه باز مادر را به هم بریزد و همین هم شد. منیر دست مادر را روی شانه اش انداخته بود و آرام آرام راه میبردش تا به سر خیابان برسیم. من هم که با سردردِ همیشگی ام کلنجار میرفتم هیچ دم نزدم و چشمانم پی یافتن ماشینِ گرمی بود که تا خانه برساندمان.

حرفم را به کرسی نشاندم و قبل از خانه مادر را به نزدیکترین درمانگاه به خانه بردیم. دکتر معاینه اش کرد و گفت هیچ نیست جز استرس و ضعف اعصاب که دوای دردش داروهای آرامش بخشی بود که تجویز کرد و استراحت.خیالم راحت شده بود کمی.

سوار که شدیم به سمت خانه ، مث همیشه سرم را چسباندم به شیشه بخار کرده تاکسی و کاپشنم را تا زیر گلویم بالا کشیدم. حس میکردم سرما تا اعماق وجودم پیش رفته است. رسیدیم.
تمام راه نه فکریِ جای خالی مجید بودم و نه گریه و زاریهای مادر. فکرم سمتِ منیر بود. کم حرف شده بود . اصلا شبیه منیری که میشناختم نبود در این مدت. گوشه گیرتر و ساکت تر از همیشه ، با خودش دائم کلنجار میرفت انگار.

یک شب که تنها در آشپزخانه شامی هایش را در ماهی تابه این طرف و ان طرف میکرد تا تَه نگیرند ، به حرف گرفتمش.

-تو خوبی آبجی؟ چه کم حرف شدی ، آروم شدی..
-کم حرف؟! مگه تو خودت همیشه نمیگفتی تو هم یه روزی بزرگ میشم ، خب بزرگ شدم دیگه!
-اون که آره اما مگه همه بزرگا کم حرفن؟

منیر 24 سالش بود. سوگولیِ مادرم که از همان کودکی دود حسادتش همیشه در چشمان من و مجید بود و همیشه بهترینهای همه چیز را صاحب میشد. چند سال پیش که نمیدانم از کجا ان طلبکار بی خانواده سر و کله اش پیدا شده بود ، منیر در عین نوجوانی بزرگ شد. همان مَش اسماعیل معروف را میگویم که چند سال پیش بابت طلبی که از پدرم داشت هر روزِ خدا پاشنه درب خانه را در می آورد و مزاحم ناموسمان میشد. بیچاره مادر هر چه در آن سالها داد و هوار زد که دستش تنگ است و دارد ذره ذره جور میکند طلبش را به گوشش نمیرفت و شاکی بود هنوز. 

چمیدانم ، شاید از سر همان روزهای بد و تنگدستیهای مادر تصمیم گرفتم مستقل شوم و به شهری بزرگتر بیایم.

هر چه بود روزگار بدی بود ، و بدتر هم شد وقتی در آن غروب جمعه که مادر و منیر سبزی خوردن و سبزی قورمه ها را میشستند و خشک میکردند و خرد میکردند تا زودتر سفارش همسایه ها را آماده کنند ، مردَک با پرروییِ تمام چشم در چشم مادرم دوخت و در ازای طلبش منیرِ 18 ساله را خواستگاری کرد. درست یادم نیست چقدر فحش بارش کرد مادر و چقدر من و مجید برایش شاخ و شانه کشیدیم که کارش را میسازیم و بدبختش میکنیم. اما خوب یادم مانده ان همه شب گریه های مادر که از لایِ درب اتاقم جاسوسیشان را میکردم و در عالم جوانی ام فقط حسرت میخوردم که چرا نمیتوانم کمکش کنم. هیچ کس هم نفهمید آخر که چه بود ماجرای این طلب و چه شده بود که آقاجانمان که نَفَسش به نفس مادر بند بود ، پنهان کرده بودش. هرچه بود فقط میدانستیم که سر از میلیون در می آورد و دست خط و امضای آقاجان هم بود پای برگه اش.

البته بعد از آن تا مدتها از مش اسماعیل که تا پیش از این دائما حوالی کوچه و خانه مان آفتابی میشد ، خبری نبود. میگفتند بساط یالقوزی اش را جمع کرده و راهی فرنگ شده ، میگفتند به استانبول رفته. آخرش هم نفهمیدم درست بود یا نه که مهم هم نبود برایمان در آن سالها و فقط به خیرش فکر میکردیم که شرش کوتاه شده از سر زندگیمان.

شب که شد ، مادر صدایم کرد و گفت که هوس نان داغ کباب داغ کرده. به کبابی همیشه خلوت سر خیابان رفتم که چشم باز کرده و نکرده چشمم به قامت بلند و همیشه زمخت مش اسماعیل افتاد. همان بلایی که چند سال پیش بر سرمان نازل شده بود و به گمان اینکه ترک وطن کرده و آواره فرنگ شده شاد بودیم ، اصلا چه سِری بود که درست همان شبی که یادش افتاده بودم ، بعد از این همه سال ببینمش ، نمیدانم! فقط یادم هست که کبابها را گرفتم و به یاد کودکیها که شب هنگام کوچه تاریکمان را از ترس جن و پریها میدویدم ، دویدم و راهی خانه شدم.تا منیر بساط شام را اماده میکرد ، مادر که کم کم حالش رو به بهبود بود را بر سجاده نمازش دیدم به وقت سلامِ اخر. تنها.

- مادر ، میشه بپرسم تو این مدت از مش اسماعیل چه خبر؟
- والا خبری نیست مادر جان ، همینقد که گورشو گم کرد و سایه هیکل نحسش از سر زندگی ما و خواهرت کم شد شکر خدا! وگرنه فک کردی اگه بود این خواهر مادر مُردت میتونس دانشگاه بره ؟ حالا چی شده نصف شبی یاد این غول بیابونی کردی؟
- هیچی ..آخه..آخه الان دیدمش!
- بسملا! دیدیش؟ مش اسماعیلو؟ اینجا؟ تو شهر؟ فکری شدی پسرجون ، پاشو یه آبی به صورتت بزن ، بیا سر سفره شام که فک کنم گشنگی زده به مغزت.
- نه مادر به خدا دیدمش ، به روح آقاجون.. تو یه ماشین بود جلوی کبابی. نفهمیدم چجوری برم تو و چجوری بیام بیرون که چشام نیفته تو چشاش مرتیکه.

و مادر فکری شد. ابروهایش را در هم کشید و همانطور که آرام آرام با پای دردناکش سجاده اش را جمع میکرد و چادر نمازش را تا میزد ، چشمانش را این طرف و ان طرف میکرد و ناگفته پیدا بود در دلش چه میگذرد.

راستش خیلی میترسیدم از دوباره پیدا شدن مش اسماعیل. مش اسماعیلی که هیچوقت نفهمیدیم آن دوستی گرمابه و گلستانی اش با آقاجان چگونه به هم خورد و چه شد که یار و قال ، طلبکار شد و شاکی و این اواخر هم خواستگار.مردک سنِ پدرمان بود خیر سرش.

شب را چشم برهم گذاشته ، نگذاشته به صبح رساندم و زودتر از مادر و منیر بیدار شدم و نان داغ گرفتم برای صبحانه شان و از خانه بیرون زدم برای گرفتن جواب آزمایش مادر. زمینها جملگی برق میزدند و همه جا یخ بسته بود صدقه سریِ برف دیروز و روزهای قبلش.

درب حیاط را که باز کردم ، پاکتی پایین افتاد که رویش پر از مُهر بود و نوشته. پاکت را برداشتم و به رسم مردِ خانه بودن بازش کردم. از پزشکی قانونی بود.برای منیر آمده بود گویا. همانطور که خطوط سیاه نامه برای چشمانم تار میشد ، سرم از درد سوت میکشید. آنقدر درد میکرد سرم که دوست داشتم اَره ای بردارم و نیمی از سرم را بکنم بلکه ساکت شود این درد. همیشه به سردردهای شدید و آنی عادت داشتم اما این یکی وَرای همه آنها بود. دستانم میلرزید و نفسی بود که به شماره افتاده بود. منیر ، خواهر مظلوم و ساکتِ من دیگر دختر نبود و این نامه تاییدی بود بر بدبختیَش..بر بدبختیمان . . تایید تجاوز.. آن هم از پزشکی قانونی . . فکرم فقط سمتِ اسماعیل بود .

فقط فکرِ این بودم که چرا مجید انقدر پریشان بوده . که اصلا چه چیز را میخواسته به مادر بفهماند . که فکر کنم دیگر فهمیده بودم . نمیدانم تا به حال در یخبندان و سرمای زمستان شده سرتان آنقدر از شدت درد داغ شود که چشمانتان تار گردد یا خیر ، اما برای من شد و گشت و افتادم.فقط یادم می آیاد که افتادم و منیر فریاد زنان و گریه کنان ، زور میزد و میکشیدتم تا شاید با گرمای خانه حالم سرجایش بیاید. . . 

-خب..همین؟! اینارو که قبلا هم گفتی . ببین من میخوام بهت کمک کنم ، اما اینجوری نمیشه ، واقعا نمیشه! تو داری هر بار یه سری کلمه میچینی پشتِ هم و تحویل من میدی. یعنی واقعا همه چی همینه که میگی؟! میدونی آقای محمد خان ، روزنامه نگارِ سابق..قاتلِ امروز..تو خودتم خوب میدونی که این جُرمی که به خاطرش تو زندونی میتونه تا اون بالای دار ببرتت..همینو میخوای؟! میخوای بام مادر و خواهرت تو تنهایی سر کنن بقیه عمرشونو؟! آره؟..آخه من چجوری میتونم اینایی که میگی ور بذارم پای بیگناهیِ تو! مگه اینا واسه قاضی ، واسه پلیس توجیه میشه. آره تجاوزی بوده و تایید هم شده ، اما آخه تو خودت؟! خودت باید سر و ته قضیه رو هم بیاری؟!

-و تک تکِ کلماتش مثل سوهان به جان سرم می افتاد و مغزم را میتراشید . همیشه همین بود این اتقا بازجویی. تنها حُسن یا شاید هم نحسی اش این بود که عکس دستانِ خونی ام از مقابل چشمانم کنار نمیرفت . دوست داشتم بمیرم. 

و تمام

آرش "آرری"

یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نو و دو


از ترمینال که خارج شدم ، سوار یکی از تاکسیهای خطی همانجا شدم . در کسری از ثانیه ماشین پر شد از مسافر و منم که اولین نفر سوار شده بودم ، ناگزیر چسبیدم به در و سرم را چسباندم به شیشه و نگاه میکردم. نگاه میکردم خیابانهای سفیدپوش شهرمان را که چند ماهی بود ندیده بودمشان. در واقع خیابانهای شهرمان را میگویم ، وگرنه سفیدپوش شدن شهرمان را که چند سالیست ندیدم. اصلا رسم نبود که زمستانها به شهر بیایم ، طبق عادت هر ساله اواخر پاییز می آمدم و وعده بعدی عید نوروز بود. اما این بار آمدنم از روی خیر نبود. منیر ، خواهرم، تماس گرفته بود که مادر حالش خوب نیست. حالش خوب نیست و شبها گریه میکند و هذیان میگوید. همین هم شده بود که بی معطلی بساط مختصری فراهم کردم و راهی شهرمان شدم . 

خودم هم نمیدانم ، شاید هنوز عذاب وجدان ترک کردن مادر وخواهرم و آمدنم به شهری بزرگتر و دیگر رهایم نکرده و هنوز هم که هنوز است میخواهم هر از گاهی باری از دوششان بردارم تا کمبودم را کمتر از آنی که هست احساس کنند. 

این فکرها همدم همیشگی ذهن شلوغ من هستند ، یک دور در سرم چرخاندمشان ، به خودم امدم. به خودم امدم و از صدای خنده مسافران و راننده فهمیدم که تمام مدت انها مشغول صحبت بوده اند و من درگیر افکار خودم. باید پیاده میشدم.

درست سر همان کوچه همیشگی. کوچه شهید قدوسی . کوچه ای که با اینکه متروک تر و خالی تر از همیشه اش است و سفید پوش هم شده این روزها ، اما هنوز بوی یاسهای خانه همسایه را میدهد که قدشان از دیوار حیاط هم بالا میزد و عطرشان کوچه را برمیداشت . هنوز هم این کوچه برایم همان مسیر کورس گذاشتنهای دوچرخه ایِ مان بود با برادرم مجید. چقدر ساکت شده اینجا. یادم می آید بچه که بودم عصرهای تابستان فقط آتیشی بود که میسوزاندیم و انگوری بود که میخوردیم صدقه سریِ درختهای همسایه ها . مادرم هم همیشه بود ، همیشه همین حوالی زیرانداز کوچکش را پهن میکرد و گوش شنوا میشد برای درد و دلهای زنهای همسایه. ما که برایمان ممنوع بود و حق نداشتیم در محفل زنانه شان باشیم اما خواهرم منیر میگفت که که مادرمان همیشه گوش میداده و آرامشان میکرده. الان اما همه شان آرام شده اند اما در گورستان. جز در خانه ما و چند همسایه دیگر ، چراغی شبها در این کوچه روشن نمیشود و همگی راهی دیار باقی شده اند بیچاره ها. راستی گفتم مجید یادم آمد که منیر گفت مادر در هذیانهایش مدام از مجید میگوید و خوابش را میبیند انگاری. باید خاطره بازی را کنار میگذاشتم و زودتر به خانه میرسیدم ، به مادر.

رنگ سبزِ درب زنگ زده ی خانه که دیده نمیشد زیر برفهای سپید و زنگ هم که طبق معمول اتصالی داشت لابُد که کار نمیکرد. همین شد که در زدم و منیر صدا را شنید و در را باز کرد. 

- سلام ، بالاخره اومدی داداش
-سلام منیر جان ، چطوری؟ چرا یه چیزی نپوشیدی سرده تو این هوا با یه لا پیرهن!

-نه خوبه ، بیا تو سرما میخوری-

- از کی تا حالا اینقدر برف یاد زمستونا اینجا! من که تا یادمه زمستونِ انچنانی ای ندیدم

-داداش جان تو چند وقته اینجا نبودی زمستونا ، میومد اما نه به این شدت ، امسال خدا غیضش گرفته مثکه. ولی من به مامان گفتم به محمد چیزی نگیم اما با همون حالش هی اصرار میکرد که حتما باید بدونی و باشی.
-خوب کاری کردی ، گور بابای کار. وقت همیشه هست واسه کار حالا حالش چطوره؟

-الان بهتره ، درو پنجره رو چفت کریم که دیگه سرما نخوره تو این وضعیت بشه قوز بالای قوز. بریم تو.

وارد خانه که شدم سکوت بود و فقط بخاریِ سن و سال دارمان بود که فِس فِس میکرد. مادرم روی تختش دراز کشیده بود . رنگ صورتش زرد شده بود و بی جان به نظر میرسید. نمیدانم چه بود این بدحالی و هذیان گویی ، اما هرچه بود عجیب جانش را کم کرده بود و توانش را ناتوانی. خیلی فکر سعی کردم که خودم را حفظ کنم و محض روحیه دادن هم که شده اشک چشمانم را پنهان کنم از مادر و منیر ، اما نشد. همین که بعد از چندین ماه بوی مادر از منافذِ بویایی ام وارد شد و به جانم نشست ، دلم شکست و گریستم. حالا دیگر واقعا همان محمد 10 ساله ی 18 سال پیش بودم که زمین میخوردم و مادر بغلم میکرد تا آرام گیرم. 

-چطوری مامان جان؟ بهتری؟!
-آره عزیزم. مگه میشه آدم اولادشو اونم بعد این همه ببینه و بهتر نباشه؟
در همان حال که با پشت دستم گونه هایم را خشک میکردم گفتم : این همه نبود که مادرجان ، فقط چند ماه شده . از وسطای پاییز.
-تو میگی چند ماه مادر. مادر نیستی که بدونی دوری از اولاد واسه مادر روز و ماه و ساعت برنمیداره. لحظه لحظه ش عذابه. اما خدا رو شکر . شکر که اومدی و الان هستی. منیر مادر چایی بریز که چشاش داد میزنه چقد خسته راهه داداشت.

نهار را که خوردیم و چُرت را که زدم ، نشستم سر درد و دل مادر که چه شده حالش و احوالش چرا اینقدر تیره و تار است این روزها. و مادر در جوابم فقط از مجید گفت و خواب دیدن. گفت که اخیرا زیاد مجید را در خواب میبیند و او هرشب آشفته تر از شب پیش است.

مجید برادر کوچکترم بود. او که 2 سال از من کوچکتر بود ، 5 سال پیش درست زمانی که 23 ساله بودم و دور از مادر و خواهر و برادرم ، تصادف کرد و رفت. رفتنی که مادرم را 10ها سال پیر کرد انگاری. آخر از بعد از رفتن زود هنگام پدر ، عصای دستی بود برای مادرم مجید ، که خدا او را هم گرفت. و حالا بعد از 5 سال کابوسهایی با حضور روح آشفته و پریشان مجید به خوابهای مادر هجوم اورده و همین هم شده که اینگونه مریض شده و نای بلند شدن ندارد.

اصرارم بر دکتر و درمانگاه رفتنِ دوباره ثمری نداشت و مادر فقط مجید را میخواست و دلش لک زده بود برای هوای سر مزارش. با آنکه در ان سرمای استخوان سوزِ شهر و برف و یخی که آذین بندی کرده بود کوچه ها و خیابانها را ، اصلا به صلاح نبود که مادر را از خانه خارج کنیم ، اما قلبم رضایت نمیداد خلاف خواسته اش عمل کنم و من و منیر ومادر راهی گورستان شدیم تا آب گرمی بپاشیم بر سنگ قبر مجید و قطره اشکی بریزیم تا شاید هم روحش ارام گیرد و هم پریشان حالی اش را به رُخ کابوسهای مادر نکشد.

گورستان شهر بیش از هرچیز آدم را یاد فیلمهای خوفناکی می انداخت که در آن سالهای کودکیمان دور از چشم مادر تماشا میکردیم و تا صبح به خودمان میلرزیدیم من و مجید. هوا سرد بود و مه هم همه جا دامن پهن کرده بود. درختان بلند گورستان شهر هم سَر سفید بودند و ساکت. اصلا گویی با پا گذاشتن در آنجا خودت هم به جمیع مردگان میپیوستی بس که همه چیز سرد بود و ساکت. 

همین که به سنگ قبر مجید رسیدیم و نشستیم ، مادر بغضش ترکید . در آن برهوت و سکوت گورستان ، فقط صدای ناله های مادر و ضجه های منیر بود که می پیچید . مادر که خودش را روی سنگ قبر مجید انداخته بود ، هر از گاهی سربرمیداشت و با ناله میگفت : 
-آخه چِت شده مادر؟! چی شده که اینقدر آشفته ای؟ مگه سر همه نمازام واسه آرامشت دعا نمیکنم؟ مگه همه نذریای عالمو خیراتِ تو و بابات نمیکنم؟ پس چرا اینقدر پریشونی و بدحال. بگو چی شده مادر. . 

مادر و منیر ناله میکردند و من فقط با حسرت نگاهشان میکردم. معلوم بود دل جفتشان پُر است. چمیدانم چند وقت بود که به دیدار مجید نیامده بودند ، اما هرچه بود صدای اشک و آهشان چشمانم را خیس کرد و یک دل سیر گریستم.

حالِ مادر باز بد شده بود. حدس میزدم سرمای هوا و یاداوری همه خاطرات تلخ 5 سال گذشه باز مادر را به هم بریزد و همین هم شد. منیر دست مادر را روی شانه اش انداخته بود و آرام آرام راه میبردش تا به سر خیابان برسیم. من هم که با سردردِ همیشگی ام کلنجار میرفتم هیچ دم نزدم و چشمانم پی یافتن ماشینِ گرمی بود که تا خانه برساندمان.

حرفم را به کرسی نشاندم و قبل از خانه مادر را به نزدیکترین درمانگاه به خانه بردیم. دکتر معاینه اش کرد و گفت هیچ نیست جز استرس و ضعف اعصاب که دوای دردش داروهای آرامش بخشی بود که تجویز کرد و استراحت.خیالم راحت شده بود کمی.

سوار که شدیم به سمت خانه ، مث همیشه سرم را چسباندم به شیشه بخار کرده تاکسی و کاپشنم را تا زیر گلویم بالا کشیدم. حس میکردم سرما تا اعماق وجودم پیش رفته است. رسیدیم.
تمام راه نه فکریِ جای خالی مجید بودم و نه گریه و زاریهای مادر. فکرم سمتِ منیر بود. کم حرف شده بود . اصلا شبیه منیری که میشناختم نبود در این مدت. گوشه گیرتر و ساکت تر از همیشه ، با خودش دائم کلنجار میرفت انگار.

یک شب که تنها در آشپزخانه شامی هایش را در ماهی تابه این طرف و ان طرف میکرد تا تَه نگیرند ، به حرف گرفتمش.

-تو خوبی آبجی؟ چه کم حرف شدی ، آروم شدی..
-کم حرف؟! مگه تو خودت همیشه نمیگفتی تو هم یه روزی بزرگ میشم ، خب بزرگ شدم دیگه!
-اون که آره اما مگه همه بزرگا کم حرفن؟

منیر 24 سالش بود. سوگولیِ مادرم که از همان کودکی دود حسادتش همیشه در چشمان من و مجید بود و همیشه بهترینهای همه چیز را صاحب میشد. چند سال پیش که نمیدانم از کجا ان طلبکار بی خانواده سر و کله اش پیدا شده بود ، منیر در عین نوجوانی بزرگ شد. همان مَش اسماعیل معروف را میگویم که چند سال پیش بابت طلبی که از پدرم داشت هر روزِ خدا پاشنه درب خانه را در می آورد و مزاحم ناموسمان میشد. بیچاره مادر هر چه در آن سالها داد و هوار زد که دستش تنگ است و دارد ذره ذره جور میکند طلبش را به گوشش نمیرفت و شاکی بود هنوز. 

چمیدانم ، شاید از سر همان روزهای بد و تنگدستیهای مادر تصمیم گرفتم مستقل شوم و به شهری بزرگتر بیایم.

هر چه بود روزگار بدی بود ، و بدتر هم شد وقتی در آن غروب جمعه که مادر و منیر سبزی خوردن و سبزی قورمه ها را میشستند و خشک میکردند و خرد میکردند تا زودتر سفارش همسایه ها را آماده کنند ، مردَک با پرروییِ تمام چشم در چشم مادرم دوخت و در ازای طلبش منیرِ 18 ساله را خواستگاری کرد. درست یادم نیست چقدر فحش بارش کرد مادر و چقدر من و مجید برایش شاخ و شانه کشیدیم که کارش را میسازیم و بدبختش میکنیم. اما خوب یادم مانده ان همه شب گریه های مادر که از لایِ درب اتاقم جاسوسیشان را میکردم و در عالم جوانی ام فقط حسرت میخوردم که چرا نمیتوانم کمکش کنم. هیچ کس هم نفهمید آخر که چه بود ماجرای این طلب و چه شده بود که آقاجانمان که نَفَسش به نفس مادر بند بود ، پنهان کرده بودش. هرچه بود فقط میدانستیم که سر از میلیون در می آورد و دست خط و امضای آقاجان هم بود پای برگه اش.

البته بعد از آن تا مدتها از مش اسماعیل که تا پیش از این دائما حوالی کوچه و خانه مان آفتابی میشد ، خبری نبود. میگفتند بساط یالقوزی اش را جمع کرده و راهی فرنگ شده ، میگفتند به استانبول رفته. آخرش هم نفهمیدم درست بود یا نه که مهم هم نبود برایمان در آن سالها و فقط به خیرش فکر میکردیم که شرش کوتاه شده از سر زندگیمان.

شب که شد ، مادر صدایم کرد و گفت که هوس نان داغ کباب داغ کرده. به کبابی همیشه خلوت سر خیابان رفتم که چشم باز کرده و نکرده چشمم به قامت بلند و همیشه زمخت مش اسماعیل افتاد. همان بلایی که چند سال پیش بر سرمان نازل شده بود و به گمان اینکه ترک وطن کرده و آواره فرنگ شده شاد بودیم ، اصلا چه سِری بود که درست همان شبی که یادش افتاده بودم ، بعد از این همه سال ببینمش ، نمیدانم! فقط یادم هست که کبابها را گرفتم و به یاد کودکیها که شب هنگام کوچه تاریکمان را از ترس جن و پریها میدویدم ، دویدم و راهی خانه شدم.تا منیر بساط شام را اماده میکرد ، مادر که کم کم حالش رو به بهبود بود را بر سجاده نمازش دیدم به وقت سلامِ اخر. تنها.

- مادر ، میشه بپرسم تو این مدت از مش اسماعیل چه خبر؟
- والا خبری نیست مادر جان ، همینقد که گورشو گم کرد و سایه هیکل نحسش از سر زندگی ما و خواهرت کم شد شکر خدا! وگرنه فک کردی اگه بود این خواهر مادر مُردت میتونس دانشگاه بره ؟ حالا چی شده نصف شبی یاد این غول بیابونی کردی؟
- هیچی ..آخه..آخه الان دیدمش!
- بسملا! دیدیش؟ مش اسماعیلو؟ اینجا؟ تو شهر؟ فکری شدی پسرجون ، پاشو یه آبی به صورتت بزن ، بیا سر سفره شام که فک کنم گشنگی زده به مغزت.
- نه مادر به خدا دیدمش ، به روح آقاجون.. تو یه ماشین بود جلوی کبابی. نفهمیدم چجوری برم تو و چجوری بیام بیرون که چشام نیفته تو چشاش مرتیکه.

و مادر فکری شد. ابروهایش را در هم کشید و همانطور که آرام آرام با پای دردناکش سجاده اش را جمع میکرد و چادر نمازش را تا میزد ، چشمانش را این طرف و ان طرف میکرد و ناگفته پیدا بود در دلش چه میگذرد.

راستش خیلی میترسیدم از دوباره پیدا شدن مش اسماعیل. مش اسماعیلی که هیچوقت نفهمیدیم آن دوستی گرمابه و گلستانی اش با آقاجان چگونه به هم خورد و چه شد که یار و قال ، طلبکار شد و شاکی و این اواخر هم خواستگار.مردک سنِ پدرمان بود خیر سرش.

شب را چشم برهم گذاشته ، نگذاشته به صبح رساندم و زودتر از مادر و منیر بیدار شدم و نان داغ گرفتم برای صبحانه شان و از خانه بیرون زدم برای گرفتن جواب آزمایش مادر. زمینها جملگی برق میزدند و همه جا یخ بسته بود صدقه سریِ برف دیروز و روزهای قبلش.

درب حیاط را که باز کردم ، پاکتی پایین افتاد که رویش پر از مُهر بود و نوشته. پاکت را برداشتم و به رسم مردِ خانه بودن بازش کردم. از پزشکی قانونی بود.برای منیر آمده بود گویا. همانطور که خطوط سیاه نامه برای چشمانم تار میشد ، سرم از درد سوت میکشید. آنقدر درد میکرد سرم که دوست داشتم اَره ای بردارم و نیمی از سرم را بکنم بلکه ساکت شود این درد. همیشه به سردردهای شدید و آنی عادت داشتم اما این یکی وَرای همه آنها بود. دستانم میلرزید و نفسی بود که به شماره افتاده بود. منیر ، خواهر مظلوم و ساکتِ من دیگر دختر نبود و این نامه تاییدی بود بر بدبختیَش..بر بدبختیمان . . تایید تجاوز.. آن هم از پزشکی قانونی . . فکرم فقط سمتِ اسماعیل بود .

فقط فکرِ این بودم که چرا مجید انقدر پریشان بوده . که اصلا چه چیز را میخواسته به مادر بفهماند . که فکر کنم دیگر فهمیده بودم . نمیدانم تا به حال در یخبندان و سرمای زمستان شده سرتان آنقدر از شدت درد داغ شود که چشمانتان تار گردد یا خیر ، اما برای من شد و گشت و افتادم.فقط یادم می آیاد که افتادم و منیر فریاد زنان و گریه کنان ، زور میزد و میکشیدتم تا شاید با گرمای خانه حالم سرجایش بیاید. . . 

-خب..همین؟! اینارو که قبلا هم گفتی . ببین من میخوام بهت کمک کنم ، اما اینجوری نمیشه ، واقعا نمیشه! تو داری هر بار یه سری کلمه میچینی پشتِ هم و تحویل من میدی. یعنی واقعا همه چی همینه که میگی؟! میدونی آقای محمد خان ، روزنامه نگارِ سابق..قاتلِ امروز..تو خودتم خوب میدونی که این جُرمی که به خاطرش تو زندونی میتونه تا اون بالای دار ببرتت..همینو میخوای؟! میخوای بام مادر و خواهرت تو تنهایی سر کنن بقیه عمرشونو؟! آره؟..آخه من چجوری میتونم اینایی که میگی ور بذارم پای بیگناهیِ تو! مگه اینا واسه قاضی ، واسه پلیس توجیه میشه. آره تجاوزی بوده و تایید هم شده ، اما آخه تو خودت؟! خودت باید سر و ته قضیه رو هم بیاری؟!

-و تک تکِ کلماتش مثل سوهان به جان سرم می افتاد و مغزم را میتراشید . همیشه همین بود این اتقا بازجویی. تنها حُسن یا شاید هم نحسی اش این بود که عکس دستانِ خونی ام از مقابل چشمانم کنار نمیرفت . دوست داشتم بمیرم. 

و تمام

آرش "آرری"

یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نو و دو
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.