داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : " پنج شنبه یِ آخرِ سال"




بیش تر از همه منتظرِ مادرم هستم. آخر طبقِ روالِ هر ساله ، این روزها دیگر باید پیدایش می شد و مقدماتِ جشنِ کوچک و جمع و جورِ نوروزیِ مان را ترتیب می داد، اما هنوز نیامده و من نگرانش هستم. دیروز ظهر حوالیِ ساعتِ سه ، یک خانواده یِ سه نفره داشتند این اطراف را می گشتند و چشمِ شان دنبالِ نامی آشنا سو سو می زد. نمیدانم چه شد که یک باره دخترِ کوچکشان ، نزدیکم شد ، یه چشمانِ در عکسم خیره شد و بعد سرش را چرخاند سمتِ مادرش و پرسید :" مامان این آقاهه هم دوستِ دایی بوده؟" مادرش پیش آمد. رویِ زانوهایش نشست ، دخترِ کوچکش را در آغوش گرفت و به عکسم خیره شد. در همان حالی که صورتِ دخترک را به صورتش چسبانده بود ، گفت : "چرا اینو می پرسی؟" . دخترک جواب داد : " آخه مثِ دایی جوونه ، تازه ببین! تو عکسشم از همون شال گردنایی داره که دایی هم داشته" . پدرش هم رویِ زانوهایش نشست. دستی به رویِ سنگ کشید و بعد انگار دعایی کرده باشد، دو دستش را به نشانه یِ اجابت به صورتش مالید. مادر خندید و گفت : "مامانی اینایی که اینجا می بینی همه با هم دوست بودن".

دخترک چفیه ام را میگفت و مادر که این را گفت ، رفتند. 


اصلا نمی دانم چه شد که بعد از دیدنِ آن ها و شنیدنِ حرفهایشان خیلی بیش تر از هر سالِ دیگری بی قراری می کنم و دلم برایِ مادرم تنگ شده. این قرارِ هر ساله مان است. او پنج شنبه یِ آخرِ سالش را با من می گذراند و دستی به سر و رویِ خانه یِ کوچکم می کشد. گلدانهایِ این گوشه و کنار را آب می دهد، سنگها را با گلاب می شود و گرد و غبار را از رویِ عکسم پاک می کند.


من اما مثلِ همان زمانی که در خانه بودم، دست به سیاه و سفید نمی زنم و فقط نگاهش می کنم. با این که کمِ کمش هر ده روی یک بار هم را می بینیم ، اما همیشه پنج شنبه هایِ آخرِ سال دلش پُرتَر است و کُلی برایم درد و دل می کند. من که مسخ می شوم. پیرتر شده اما تُنِ صدایش هنوز جادویی است و وقتی شروع به حرف زدن می کند ، فقط دلتان می خواهد در سکوت نگاهش کنید و گوش هایتان را تا می شود تیز کنید که مبادا جمله ای ، کلمه ای و یا حرفی را از دست بدهید. بعد از این آیین هم میرود به کارهایِ خانه یِ خودش می رسد و بعد ، موعدِ تحویلِ سال که برسد ، با یک سبزه یِ خوش رنگ و لعاب که هر سال خودش از جوانه یِ عدس بار می آورد ، به سراغم می آید. قرآن به دست می گیرد و دو نفری دعایِ " یا مقلب القلوب" می خوانیم و سال تحویل می شود.


سال به سال که میگذرد ، مادر پیرتر و قامتش خمیده تر می شود اما محال است این قرارِ نوروزیِ مان را از یاد ببرد و دعایِ تحویلِ سالش را در خانه یِ دیگری زمزمه کند. جایش همیشه همینجاست. رویِ این سکویِ کوتاه ، کنارِ سنگِ سفیدی که بویِ گلاب می دهد و رویش نامِ من را نوشته اند.


امسال اما هنوز نیامده . خدا کند هرچه زودتر برسد ، دیگر تحمل ندارم و گوشهایم عجیب منتظرِ شنیدنِ درد و دل هایش هستند. حسِ بدی دارم. با خود می گویم نکند اتفاقی افتاده و من هنوز بی خبرم. اما مگر می شود؟ من که همیشه از احوالش آگاه بوده ام ، مگر می شود گوشه ای و کُنجی رویِ تختِ بیماری اش نامم را صدا بزند و من متوجه نشوم؟...


کاش خدا به دادم برسد و مادرم هرچه سریع تر پیدایش شود. مادرِ مهدی هین چند دقیقه یِ پیش آمد و دارند با هم حرف می زنند. کاش زودتر پیدایش شود که امروز بیشتر از همه منتظرِ مادرم هستم.

کاش زُهره فراموش نکند تا به مادر سر بزند و کاش امیر این آخرِ سالی سرش خلوت تر باشد تا مادر را ببرد پیشِ دکترش و چکاپی کند که خدایِ ناکرده در تعطیلات اتفاقِ بدی نیفتد. 


چه بد پنج شنب ای شده امروز . کاش آنها که دستشان هنوز به چارقدِ عطریِ مادر می رسد ، حسابی هوایش را داشته باشند تا هرجا که هست خودش را برساند این جا و باز برایم قرآن بخواند.

کاش امسال را هم با مادرم تحویل کنم . . . 


"آرری"

آخرین ساعتِ آخرین پنج شنیه یِ سالِ نود و سه


قصه : عکسهایِ خوابیده (3)


 

همه چیزِ آن شب بهتر از همیشه بود. نمیدانم او هم همین حس را داشت یا نه اما برایِ من شبِ متفاوتی بود. سیگارش را گوشه یِ لبش گذاشته بود و همانطور که لباسِ راحتی اش را نصفه و نیمه تنش کرده بودمشغولِ روشن کردنِ دوربینش بود تا عکسِ دیگری از من ثبت کند. هیچوقت نظرم نسبت به این عکاسی هایِ بدموقع اش عوض نمیشد. همیشه آنها را بیهوده و افاده ای میدانستم، آخر نمیشد فهمید چرا یک زنِ اینچنینی باید در پایانِ هر رابطه از مشتریِ خود عکس بگیرد؟


درست لحظه ای که دکمه یِ ثبتِ عکس را فشار داد از رویِ تخت تکان خوردم و پایین آمدم، با چهره ای متعجب و ناراحت صفحه یِ دوربینش را نگاه کرد و گفت : "میتونی یه دقیقه سرِ جات بشینی تا عکسمو بگیرم و برم به کارام برسم؟ عکست خراب شد"

 

و همانجا بود که فکر کردم بهترین زمان برایِ در جریان گذاشتنِ خود اوست.اویی که باعث و بانیِ کل داستان بود و از هیچ چیز خبر نداشت.البته شاید هم فهمیده بود . بالاخره حتما رفتارِ من با بقیه یِ مشتریانش که عاشقش نیستند متفاوت است اما شغلِ آنها دُزِ بی تفاوتیِ خونشان را بالا می برد و انها به همه چیز بی اعتنا می شوند ، همین هم بود که اصلا به رویش نمی آورد حتی اگر بویی برده بود.


او رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشسته بود و من رویِ لبه یِ تخت ، دقیقا رو به رویش ، گفت:


-میشه تو همون حالتی که بودی دراز بکشی تا عکسمو بگیرم؟

--آره اما به شرطی که بالاخره بهم بگی با این عکسا چه کار می کنی.

- معلومه! چاپشون میکنم و میذارمشون تو آلبوم.

--یه آلبوم پرِ عکسِ مردایِ مَستی که احتمالا از همشون متنفری! چیِ این عکسا واست مهمه که آلبومشون میکنی؟

-نکنه برنامه عوض شده و من خبر ندارم! چی شده که حس میکنی امشب میتونی در موردِ زندگیِ خصوصیم فضولی کنی؟

--این فضولی نیست ، من فقط میخوام بدونم ، کنجکاویه.

-کنجکاوی تو چیزایی که خصوصیه ، فضولیه!

-- باشه، پس لااقل بذار ازت بخوام امشبو عکس نگیری!

-شوخی میکنی؟یادم نمیاد پایِ تلفن همچین چیزی رو با هم اوکی کرده باشیم!

--آره ، اما من الان میخوام اوکی اش کنم.


ترسیده بود و کمی هم عصبی شده بود. از حاضر جوابی و رفتارِ غیرطبیعی ام تعجب هم کرده بود و صورتش همه یِ این حس ها را نشان می داد. از رویِ صندلی بلند شد ، پیراهنش را پوشید و دوربینش را جمع کرد. به من نگاه نمیکرد ، حتی کلمه ای هم حرف نزد. کیفِ دوربین را سرِ شنه اش انداخت و به سمتِ در رفت .


خودم را سریع به در رساندم و راهِ رفتنش را سَد کردم :


--نمیتونی عکس نگرفته بری که ، میتونی؟

-مهم نیست. من به قطعِ ارتباط با مشتری هایِ قدیمیم عادت دارم. خوبیش اینه که قراره دیگه هیچوقت نبینمت.

--و چرا؟

-به خاطرِ آنا، روحِ آنا که داره تو این خونه دیوونه بازیایِ تو رو تحمل میکنه.

--ولی وقتی که آنا اینجا بود هم من مشتریِ تو بودم و این چیزِ جدیدی نیست!

-آره اما اون موقع تو همیشه بیماریِ آنا رو بهونه میکردی اما الان کسی که مریضه خودِ توئی.

--تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی.

-تو نمیذاری عکس بگیرم و داری با آینده یِ دخترم بازی میکنی، بعد از من انتظار داری بخشنده باشم؟


باز دوربینش را از تویِ کیفش در اورد و گفت :"برایِ رضایِ خدا هم که شده برو بخواب تا عکسمو بگیرم و گورمو از این جهنم گم کنم"


دوربینش را از دستش کشیدم و رویِ مبلِ جلویِ تلویزیون گذاشتم. خودم نمی فهمیدم اما داشتم تمامِ خوشیِ آن شب و برنامه هایی را که داشتم به گند می کشیدم.


--آینده یِ دخترات؟خدایِ من! تو داری از مادر بودن حرف میزنی؟ این افتضاحه رفیق!


زیادی مَست بودم و همین هم بود که داشت که وقتی که به خودم امدم دیدم دارم سرِ زنی که عاشقش شده بودم داد می کشیدم و مادر بودنِ احتمالی اش را مسخره می کردم.

احساس میکردم تمامِ نفرتی که میتوانست در آن لحظه از یک نفر داشته باشد را داشت . خیلی سریع دوربینش را برداشت و در را به هم کوبید.  


عقلم ، منطقم ، احساسم ، هیچکدامشان آن شب ، آن شبِ لعنتی سرِ جایش نبود. من زیاده روی کرده بودم و هیچ چیز دیگر درست نمی شد.این را فرداِ آن شب بیشتر درک کردم وقتی که سرِ کلاس و زمانی که همه یِ آن هیولاهایِ تبلت به دست منتظر بودند تا برگه هایِ امتحانی شان را تحویلشان دهم ، یادم آمد که همه یِ آن برگه ها را پیش از طلوعِ خورشید ، آن وقتی که از شدتِ سرما میلرزیدم و پایینِ تخت نشسته بودم ، خرجِ شومینه کردم و سوزانده ام.


سوفیِ چهل ساله یک دخترِ بیست ساله داشت. این را چهار شب بعد از آن شب و از پِچ پِچ هایِ مردمی که در مقابلِ دربِ خانه اش ایستاده بودند فهمیدم. ظهرِ همین روز پلیسها آمده بودند خانه ام و از من درباره یِ سوفی می پرسیدند. من خودم را یک مشتریِ ساده معرفی کردم.

مردم جمع شده بودند .دخترش گریه می کرد. و مامورانِ اورژانس جسدِ سوفی را به درونِ آمبولانس منتقل می کردند.


پلیسها از رویِ آدرسِ پستیِ پاکتِ نامه ای که رویِ میزِ کارِ او بوده ، خانه یِ من را پیدا کرده بودند. ظاهرا میخواسته برایِ من نامه ای بنویسد ، نامه ای که دیگر هرچوقت تکمیل نوشته نمی شد. اولش فکر می کردم بالاخره کَم آورده و خودش را کُشته ، اما بعد آنها برایم نعریف کردند که مشنریِ شبِ قبلش که پیرمردِ 75 ساله ای بوده ، از رابطه اش راضی نبوده و سوفی را در همان تختِ خواب با شلیکِ گلوله کشته بود.


واردِ خانه یِ سوفی که می شوی ، تمامِ دیوارهایِ خانه را که زیاد هم نیستند خالی میبینی ، حتی اثری از کوچکترین تابلو یا هرچیزِ دیگری روی دیوارهایِ خانه نیست جز دیوارهایِ اتاقِ دخترش که پُرِ عکس بود.سوفی هر هفته عکسِ مردانِ برهنه و نیمه هوشیاری را که در ماموریتهایش به آنها برمیخورده ، رویِ دیوارِ اتاقِ دخترش می چسبانده و دخترش هم مجبور بوده تا هر روزبا آنها چشم در چشم شود.


این یک جور انتقام بود یا یک نصیحتِ مدرن؟ شاید هم نوعی آزارِ ذهنی. اما سوفی دخترش را مجبور می کرده تا هر روز و هر هفته عکسهایِ مردانی را ببیند که با مادرش هم بستر می شدند ، شاید فکر می کرده فقط این طوری میتواند دخترش را از دامی که خودش سالها گرفتارش شده بود نجات دهد. و فقط خدا میداند این شکنجه یِ خودخواهانه از کِی شروع شده بوده و (اگر سوفی زنده می ماند) تا کِی ادامه پیدا می کرد.


حالا دخترِ بیست ساله یِ سوفی که به اندازه یِ مادرش و حتی بیشتراز او زیباست ، از همه یِ آن مردها و موهایِ پریشان و صورت هایِ عرق کرده شان متنفر است.و ضمیرِ ناخوداگاهش هیچوقت نمی گذارد که با مردهایی شبیه آنها هم بستر شود و شاید هیچوقت شغلِ مادرش را انتخاب نکند.


مدرسه اخراجم کرد.از همان موقع یک خط هم ننوشتم و کتابِ آخرم یک سال است که نیمه کاره مانده. سردردم همیشگی شده و ذهنم دیگرِ کششِ چیدنِ کلمه ها را رویِ کاغذ ندارد.آنقدر افتضاحم که دیگر نمیتوانم حتی برایِ یک دخترِ ابتدایی انشا بنویسم.


 فقط دو روز است که از بیمارستانِ روانی مرخص شدم.آنها مُدام می ترسیدند به خودم آسیبی برسانم ، میگفتند : شبها همه اش فریاد میزنم و وقتی که میگفتم نویسنده ام می زدند زیرِ خنده. خودم می دانستم که حتما مُردم و الان باید بتوانم از آن بالا همه چیز را ببینم. اما اینها همه اش خواب بوده ، چون هربار پرستاران جلویم را می گرفتند و دست و پایم را می بستند. حالا ،  چیزی نزدیک به یک سال بعد ، پس از بالا و پایین کردنِ برگه هایِ نتایجِ انواع و اقسامِ آزمایشها آنها گذاشتند که به خانه ام برگردم. خانه ای که هنوز فندکِ نقره ای رنگِ سوفی رویِ میزِ کوچکِ کنارِ تختش است ، چسبیده به جعبه یِ طلاییِ دستمال کاغذی که دیگر تمام نمی شود.


ساعت یکِ صبح است.باز پاییز است و باران می بارد. من تویِ وانِ حمام نشسته ام. نمیدانم اثرِ فیلم دیدنِ زیاد است یا چه. اما دوست دارم وقتی قرص ها اثر می کنند و همه چیز تمام میشود در وانِ حمامِ خانه ام باشم.


و تمام

"آرری"

قصه : عکسهایِ خوابیده (2)



قسمتِ 2 :


دو هفته گذشت و در این مدت هیچوقت به خودم جراتِ این را ندادم که خبری از او بگیرم.آخر اگر در زمانی غیر از شبها و روزهایی که به حضورش در خانه نیاز داشتم با او تماس می گرفتم ، حتما شک میکرد و شکِ او که با همه یِ سلولهایِ بدنش  آدمهایِ مختلف را فهمیده بود یعنی مرگِ حسِ تازه پا گرفته ای که یک لحظه دست از سرِ فکرم برنمیداشت.


در این روزها مثلِ برنامه یِ هفتگی ام صبحها از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام کردن و خوردنِ قهوه یِ صبحگاهی ام راهی مدرسه می شدم. محلِ کارِ من آنجاست ، سه خیابان بالاتر از خانه ام.بله ، من معلمم ، معلمِ ادبیات.


ظهرِ دوشنبه بود ساعتِ یازده و سی دقیقه که سرِ کلاس بودم و داشتم برگه هایِ امتحانِ میان ترمِ بچه ها را تصحیح می کردم و آنها هم برایِ خودشان وقت می گذراندند.راستش دیگر کنترلِ بچه هایِ امروزی کارِ من نیست . من به آنها به چشمِ دانش آموز نگاه نمیکنم ، همه یِ آنها غولهایی کوچک هستند که با تبلت هایشان دنیا را نابود خواهند کرد و خدا می داند چقدر اطلاعاتشان بیشتر از من است.


برگه ها را رویِ میز گذاشتم .  موبایلم را برداشتم و پیامی برایش فرستادم : "سلام ، امشب میتونی بیای خونه یِ من؟"

چند دقیقه بعد پیام را پاسخ داد : "هیچوقت یه غریبه رو به خونه ت راه نده ، اگه فک میکنی میشناسمت تماس بگیر!"


از کلاس خارج شدم و شماره اش را گرفتم. غول هایِ کوچک ، کلاس را رویِ سرشان گذاشته بودند و چه کسی اهمیت می داد.


-الو؟ میشه برایِ خدا هم که شده یک بار درست پیامهام رو جواب بدی؟
--هه!توئی نویسنده یِ عینکی؟میشه برایِ خدا هم که شده بفهمی من شماره یِ هیچکسو ذخیره نمیکنم؟ ساعتِ چند؟
- چه فرقی میکنه؟ هرموقع خودت دوست داشتی.

--باشه منتظرم باش نویسنده یِ عینکی!


و قطع کرد.


در راهِ بازگشت به خانه فکر میکردم که آیا آنقدر با این حسِ بی تناسب کنار آمده ام که از آن برایش حرف بزنم یا نه.واقعا هیچکس نمیتوانست درک کند که چقدر به یک جوابِ یک کلمه ای نیاز داشتم. این حس را باید با او در میان گذاشتم و سبُک می شدم یا نه ، قیدش را می زدم برایِ همیشه خودم را به حسرتِ "ای کاش لااقل بهش میگفتم" دعوت می کردم. در حالتِ شماره یِ یک شاید میرفت و دیگر هرگز او را نمیدیدم که وحشتناک بود. در حالتِ شماره یِ دو اما میشد هنوز هرازگاهی او را دید و از بودنش استفاده کرد اما به چه قیمتی؟

سرم واقعا درد می کرد. فشارِ عبورِ جریانِ خون را از تک تکِ رگهایِ مغزم احساس می کردم. ساعت هفت بود و او یک ساعتِ دیگر می رسید. مُسکِن خوردم ، لباسِ مرتبی پوشیدم و کمی به خودم رسیدم.
 ساعت هفت و سی دقیقه شده بود ، نورِ اتاق را کم کردم و رویِ مبلِ تکیِ جلویِ تلویزیون نشسته بودم و منتظر که برسد.


بعدِ از روزی که آنا مُرد و روزِ تولدش در اولین سالی که نبود ، برایِ سومین بار احساس تنهایی شدیدی به من دست داد. یک جور درماندگیِ عاطفی که نه به همین سادگی ها می گذارد دوباره عاشق شوی و نه نسبتِ به گذشته و کسی که دیگر نیست فراموشکارت می کند.


ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه شد. ضربانِ قبلم حالا دیگر به وضوح بالا رفته بود و مثلِ پسرِ نوجوانی که برایِ اولین بار از این برنامه ها برایِ خودش تدارک می بیند ، دلم آشوب بود. امشب همه چیز فرق می کرد ، حتی همان رابطه یِ همیشگی هم فرق می کرد. حالا دیگر من فقط یک مشتریِ ساده نبودم ، من عاشقش بودم.


دفترچه یِ دست نویسم را باز کردم و نوشتم :


" خط کشی هایِ خیابان برایِ آمدنت صف کشیده اند . ثانیه ها لحظه شماری میکنند . ساعت بی تاب است و پنجره مدام به خیابان خیره شده است.تو بالاخره می آیی و قرارِ این همه بی قراری می شوی . . تو بالاخره مهربان خواهی شد و آن لحظه که دست در دستِ دَر بگذاری جهانم روشن می شود . به آینه یِ قدیِ خانه ام جلوه ات را هدیه کن و طعمِ تَنت را ، طعمِ آن طلسمِ هزار ساله را به تخت بچشان . . تو همین جا بودی و من میلیونها سال دنبالِ تو می گشتم. حالا من اینجا هستم و میدانم که تو بالاخره روزی مهربان خواهی شد . .  "


دفترچه را رویِ همان میزِ کنار تخت گذاشتم و در حالیکه رویِ لبه یِ تخت نشسته بودم سرم را با دستهایم فشار می دادم. احساس می کردم هرلحظه ممکن است از شدتِ درد سرم بترکد و صدایِ پاشیدنِ مغزم رویِ دیوارهایِ اتاقِ خواب ، همسایه ها را خبردار کند.


ساعت هشت شد و صدایِ در آمد ، باز هم سرِ وقت. در کار و کاسبیِ او اگر همیشه سرِوقت نمی آمدی هم اتفاقِ چندانی نمی افتاد اما او هربار درست می امد.


بعد از دو سال حلقه یِ ازدواجم با آنا را در آوردم و به سمتِ در رفتم تا بازی شروع شود. مطمئن نبودم که می فهمد یا نه ، اصلا مگر چقدر به انگشتانم دقت میکرد؟ هرچه! دیگر مهم نبود.

در را باز کردم و او در حالیکه که کیفِ دوربینِ عکاسی اش رویِ شانه اش بود ، وارد شد.

"آرری"

قصه : عکسهایِ خوابیده (1)



قسمتِ 1 : 

لباسِ راحتی اش را پوشید و رفت سمتِ کیفش که رویِ صندلیِ آن طرفِ اتاق گذاشته بود ، خم شد و پاکتِ سیگارش را در اورد . روشن اش کرد و دوباره رویِ لبه یِ تخت نشست. بی آنکه به سمتِ منی که این طرفِ تخت خوابیده بودم برگردد ، پرسید : 
- تو سیگار نمی کشی؟
--نه
-مگه نویسنده نیستی؟
-- خب چرا ، اما این چه ربطی داره؟
-هیچی فقط فکر میکردم نویسنده هایِ خوب حتما سیگار می کشن! 
--خب حتما من نویسنده یِ خوبی نیستم که حالم از سیگار بهم میخوره. حالا مگه اصلا مهمه؟

جوابم را نداد و مثلِ بیشترِ امشب باز به فکر فرو رفت. بارِ اولی نبود که به خانه ام می آمد اما این بار و امشب زیادی تویِ خودش بود و دَم به دَم فکری می شد. بعد دستش را دراز کرد رویِ میزِ کوچکِ کنارِ تخت و از کنارِ جعبه یِ دستمال کاغذیِ طلایی رنگ ، دفترچه یِ دست نویسم را برداشت و آخرین صفحه را که چند ساعت قبل از آمدنش نوشته بودم با صدایِ بلند خواند :

"و چه تبی دارد این شبِ پاییزی در نبودنت . . چقدر سنگین است فضایِ خانه ای که تو در آن نفس نمی کشی ، راه نمی روی ، نمی خندی . . و باران ، حتی اگر ببارد باز هم دردی را دوا نمی کند وقتی جایِ حضورت پشتِ پنجره خالیست . . ."

رو کرد به من و گفت : "هنوزم مثلِ قبل مینویسی ، مثلِ روزایی که آنا بود"
گفتم : "آره با این که 2سال گذشته اما اونقدر ازش تصویرِ زنده دارم که بتونم تا آخرش ازش بنویسم"

لبخندِ کم رنگی زد و لباسهایش را پوشید . طبقِ عادتش دوربینش را در آورد و از منِ مست در همان حالتی که بودم عکس گرفت.و لابد یک عکسِ دیگر به آلبومِ مشتریانش که اصلا نمیدانستم به چه دردش می خورد اضافه شده بود.دوربینش را که جمع کرد مثلِ همیشه ذره ای بیشتر نماند و رفت. اما آن شب برایِ من به این راحتی ها صبح نشد. نمیتوانستم و نمیدانستم اصلا چطور می شود تشویشِ این تصمیم گیریِ کذایی را از ذهنم بیرون کنم. حسی به وجود امده بود و نمیدانستم چرا؟ خورشید طلوع کرد و من بی آنکه لحظه ای خوابم ببرد هنوز در فکرِ چیزی بودم که به وجود آمده بود . لعنتی هیچ چیزش قابلِ هضم نبود و چه بد دوست داشتنی بود اگر واقعا عاشقش شده بودم. . .

"آرری"

قصه : وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!



احسان بود اسمش. تازه آمده بود به شرکت ما برای کار و مهندس بود انگاری.به واسطه منشی بودنم زیاد مراوده کاری داشتیم در همان چند ماه اول کارمند شدنش.اگرچه تجربه کاری ام بیشتر از او بود اما احساس راحتی میکردم با حضورش و همکارانِ خوبی شده بودیم برای خودمان. نه اینکه بنا باشد چون منشی آنجا بودم و مردها غالب بودند ، دم به دم دل به مردان گذریِ آنجا ببندم ، نه! اما ستاره ام با "احسان" جور درآمده بود و همین صمیمیتِ آن زمان فقط کاریمان سبب شده بود پچ پچه کنند در گوش هم سایر کارمندان شرکت که ویدا و احسان و باقی قضایا! (ادامه مطلب...)

  ادامه مطلب ...