داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!



احسان بود اسمش. تازه آمده بود به شرکت ما برای کار و مهندس بود انگاری.به واسطه منشی بودنم زیاد مراوده کاری داشتیم در همان چند ماه اول کارمند شدنش.اگرچه تجربه کاری ام بیشتر از او بود اما احساس راحتی میکردم با حضورش و همکارانِ خوبی شده بودیم برای خودمان. نه اینکه بنا باشد چون منشی آنجا بودم و مردها غالب بودند ، دم به دم دل به مردان گذریِ آنجا ببندم ، نه! اما ستاره ام با "احسان" جور درآمده بود و همین صمیمیتِ آن زمان فقط کاریمان سبب شده بود پچ پچه کنند در گوش هم سایر کارمندان شرکت که ویدا و احسان و باقی قضایا! (ادامه مطلب...)

  

چیزهایی که روحمان هم خبر نداشت ازشان. ولی خب هرچه زمان میگذشت بیشتر احساس میکردم صدایش تپش قلب می آورد برایم ، بیشتر حس کردم داغ میشوم وقتی نگاهم میکند ، بیشتر دلم سمت دلبستگی اش میرفت اما نه جراتش را داشتم و نه جسارتش را که ابراز کنم! راستش را بخواهید انتظار میکشیدم او پیش قدم شود. نمیدانم احمقانه بود یا بوی سادگی ام را میداد ، اما همه اش منتظر بودم او جلو بیاید. نمیدانم چرا حس میکردم این بین فقط من نیستم که دلش میلرزد . که البته بعد فهمیدم بودم.

گذشت و شد چهارمین ماهی که احسان در شرکتمان استخدام شده بود. یک روز صبح دیر آمد. چه دیرآمدن شیرینی هم بود برایش. چون وارد که شد ، یک دستش پر بود از کارتهای سفیدی که پاپیونی طلایی رویشان باد میخورد و دست دیگرش هم یک جعبه شیرینی. شیرینی عروسی اش . . .

من که به روی ظاهرم نیاوردم و این لبهای لعنتی را به زور خندانم و آرزوی خوشبختی کردم. اما همین که رفت، کارت دعوتی بود که در دستم میلرزید و بُهتی که در چشمایم جاخوش کرده بود. چه تعریف کنم که تعریفی نبود حال و احوالم و به خاطر ندارم چه بهانه ی نتراشیده ای تراشیدم و بیرون زدم. همین که پیشانی ام فرمانِ داغ و زیر آفتاب مانده ی ماشینم
را لمس کرد ، مثل دختربچه ای که پدر از دست داده ، گریه کردم . . 

از آن روز به بعد دیگر چشمانم رنگ خشکی را ندید ، صورتم چون زنان مجنون زرد بود و چشمانم چون مادران داغدار باد داشت. اصلا همه فهمیده بودن این این ویدای مادر مرده دردی دارد اما کسی نپرسید الا حاج بابا. حاج بابا را که میگویم آبدارچی شرکتمان بود. گزافه نیست اگر بگویم قدر پدرم دوستش داشتم سر همین چند سالی که کنارش بودم در آن شرکت. یک روز که به آشپزخانه رفته بودم تا لیوانی آب کنم و قرص سردردم را بخورم ، صندلی را جفت و جور کرد و نشست.

صدای آهسته اش را آهسته تر کرد و گفت : "ویدا جان بابا ، چیزی شده؟! خدای نکرده مشکلی افتاده به جون زندگیت که اینقدر درگیری بابا؟"
در همان حال که فکری جواب دادنش بودم ، احسان وارد آشپزخانه شد تا ظرف غذای خانگی اش را از یخچال بردارد.
درست در مقابل دیدگان حاج بابا که زل زده بود به ما ، سلام کردم و سری تکان داد و رفت. شکستم.. قد باورم نبود احسان اینقدر سرد برخورد کند، اینقدر زهرآگین جواب سلام بدهد و با غریبگان یکی ام کند. هیچ نگفتم و از آشپرخانه بیرون زدم ،
حاج بابا اما فهمید و دَم نزد .

دیگر از آنروز کمر همت بستم به فراموشی اش..گفتم دیگر تمام است هرآن چیزی که حتی شروع هم نشده بود و دیگر احسانی در کار نیست. دیگر فقط آقای صدرایی ست که آن هم همکار است و متاهل. از آن روز با خودم عهد کردم روی صمیمیتمان خاک بپاشم و همه چیز با فراموش کنم. البته مدتی هم جواب داد. این که میگویم جواب یعنی خوب جواب داد.احوالاتم رو به بهبود بود و داشتم بالاخره صبح را میدیدم پس از این همه شب . . 

همه چیز رو به راه بود تا آن شب لعنتی. آن شبی که برف آمده بود کمرشکن. همان شبی که از فرط شدت کار مجبور بودیم همه مان تا دیروقت در شرکت بمانیم و بیرون که آمدم دیدم که ماشین از مد افتاده ام به زرت و پرت افتاد و روشن نشد که نشد. دست کاریهای حاج بابا هم کفایت نکرد و من ماندم و ساعت 10 شب و خیابانهای سفید شهر و ماشینی که به خواب زمستانی رفته بود. میدانید چرا به این شب گفتم لعنتی؟! چون در همین شش و بش بودیم با حاج بابا که احسان از در شرکت بیرون آمد. دندانهایش مثل همیشه برق میزد وقتی میخندید و آن بارانیِ بلند آمریکایی اش را پوشیده بود. بوی عطرتندش مردگان را مست میکرد چه برسد به منِ جاندار. . . 

به چشم به هم زدنی ، نزدیک شد ، جویا شد ، پرسان شد و دست آخر خودم را در ماشینش دیدم . سوارم کرده بود محض کمک که آن وقت شب تنها راه خانه را گز نکنم. سوارم کرده بود و نمیدانست که زیر یک سقف نفس کشیدن با او زنده به گورم میکند. جان میکندم و تحمل میکردم. مثل دختربچه های خجالتی جمع و جور میکردم خودم را و نفس فرو میکشیدم که به هوای نفسهایش عادت نکنم. کم حرف بود ، من نبودم اما آن شب ، آنجا ، بغض کردم و شدم..بغضم را فهمید و نفهمید ، به رویم نیاورد و رسیدم . . 

رسیدم و آن شب لعنتی تمام شد. این که میگویم تمام شد نه اینکه بی دردسر تمام شده باشد ، نه! دست و دلم لرزید و باز هوایی شده بودم. باز حسرت در گوشه و کنار اتاقم پرسه میزد که ای وای دیگر احسانی برای تو نیست . پرسه میزد که چندی دیگر معشوقه ات را در کنج حجله دختر شیرین بخت دیگری باز خواهی یافت. هوا هوای گریه بود و خوب به یاد دارم ان شب سرد و برفی را. که تا صبح به درخت بی جان و سفیدپوش حیاط چشم دوختم و گریه کردم . .

احسان اما آن شب اگرچه ساکت بود اما میفهمید حالم را ، اصلا فکر میکنم کل ماجرا را دریافته بود که آنقدر زبانش سنگین شده بود برای همکلامی با من.

چشمتان روز بد نبیند ، فردای آن شب لعنتی که از خواب برخواستم ، به سان جسدی بودم که نیمه جان شده و ذره ذره خودش را تکان میدهد تا خود را از گور فراری دهد. چشمانم بادی ام که باز نمیشد که هیچ ، استخوانهایم هم سنگ شده بودند و جُم نمیخوردند. صدایم در نمی آمد بس که گرفته بود و زبانم نای نالیدن نداشت. قسمت بود شاید که سرمای آن شب لعنتی آنطور مریضم کند و خانه نشین. نشان به آن نشان که یک هفته جاگیر شدم. یک هفته ای که فقط برف بود و برف.

هیچ وقت یادم نمیرود آخرین شبی که میخواستم فردایش پس از یک هفته به سر کار برگردم ، مادر خدابیامرزم در خواب به سراغم آمد. عجیب آشفته بود و نگران ، گویی تنش را میلرزاند در دیار باقی غصه دنیای من.

و فردا شد و وارد شرکت شدم.منشی که باشی ، رفت و آمد کارمندان دیگر زیر دستت است ، منشی که باشی خوب میفهمی چه کسی چه روزی غایب است و احسان غایب بود آن روز.. شاید باید از همان نگاههای تیز صبحگاهی حاج بابا میفهمیدم قضیه را. اما من کجا و جرات پرس و جو کجا؟
آنقدر نپرسیدم تا خودِ حاج بابا سر رسید و پاکت نامه ای به دستم داد و گفت : "آقای مهندس دادن بدمش به شما"
گفتم : "آقای مهندس؟"
گفت : "آره ، مهندس صدرایی رو میگم"

بیچاره ها تازه پفشان خوابیده بود ، چشمانم را میگویم، دلم به حالشان میسوخت. با سلام و صلوات نامه را باز کردم و کاغذش را درآوردم.دروغ نگویم شصتم خبردار ماوقع بود تا حدودی. کاغذش را درآوردم و با همان چشمان باز گویی سفر کردم به جایی خلوت ، خلوت فقط برای من و احسان. من بشنوم و او بگوید. نامه اش این بود :


"ویدا خانم مهربون . تو این مدتی که همکار بودیم همیشه به من محبت داشتی ، همیشه حمایتم کردی ، کمکم کردی ، خصوصا اون اولا که هنوز کلی راه نرفته داشتم و کلی تجربه کسب نشده. ممنونتم که پله پله نردبون چیدی واسم تا موفق بشم. اما امشب ، امشبِ برفی که دارم این نامه رو واست مینویسم ، میخوام بدونی که قید همه موفقیتامو زدم تو اون شرکت و بین اون آدما.میخوام بدونی که سنگ نیستم که آب شدنتو ببینم و دَم نزنم. میخوام بدونی فهمیدم ، منم مث خیلیای دیگه فهمیدم
یادته ان اولایی که اومده بودم میگفتی شیرین دوستت همیشه بهت میگه ، تو تا ابد مجرد میمونی چون عاشقی بلد نیستی؟ یادته ساکت میشدم؟! ساکت میشدم چون حرفی نداشتم واسه گفتن. چون من میدونستم چی قراره پیش بیاد و تو نمیدونستی. اما حیف که پیشگیری نکردم.

ویدا خانم مهربون . به همین خدایی که یه هفته ست همه شهرو سفید کرده قسم که نبودنِ من به نفع جفتمونه. به نفع منی که تا چند روز دیگه حلقه میاد تو دستم و میرم سر خونه زندگیم. به نفع تویی که آب میشدی از لحظه لحظه حضور من تو اون شرکت.دوست دارم خوب فکر کنی و بفهمی که این تصمیم یک طرفه نیست. دوست ندارم بعد ناپدید شدنم از حوالیت ، برچسب خودخواهی بخوره پشت حضورم تو خاطره هات.

من رفتم چون موندنم چیزی رو درست نمیکرد که هیچ ، همه چی رو فقط آوار میکرد رو سر زندگیت. رو سر زندگیم.
ویدای خانم مهربون . منشی دوشت داشتنی شرکت. ببخش اگه لحظه ای زیاد تر شدم از اونی که باید میبودم. ببخش اگه عمدی و سهوی کاری کردم که وابسته م شی. نیمدونم اینی که الان میگم ببخش دردی رو دوا میکنه یا نه. نمیدونم اصن تو هم فهمیدی که من تا لب پرتگاه دلبستگیت رفتم یا نه . شاید اصلا این حرفها گزافه باشه ولی میخوام بدونی که منم فهمیدم.مث خیلیای دیگه فهمیدم.

و از امروز.از همین امروزی که این نامه رو میخونی و مچاله ش میکنی میندازی دور ، یا چمیدونم نگه ش میداری لای دفترچه خاطراتت تا آینه دق شه واسه سالیان پیریت ، بدونی که تو بهترین همکارم بودی و هستی تا همیشه. بدون هرجا که باشی از خدا فقط خوشبختی میخوام واست.
تا بعد - احسان"

تا بعد..به همین راحتی. تمام شد. قصه حس و عشق و شورِ من به پسری که ندانسته گرفتارش شدم تمام شد. قصه دلبستگی ام به مرد زن داری که الان میفهمم خودش هم خوب میداند چگونه اسیرم کرده تمام شد. و من ماندم و خط به خط این نامه نفرینی و صدایش که دکلمه میکند این خطوط را برایم. مثل فیلمهای غمدار.

قبلِ اینکه با چشمان پرسان حاج بابا روبرو شوم که چه بود و چه شد به بهانه حال نزارِ پدرمریضم از شرکت بیرون زدم و همانطور که اشکهایم گونه هایم را شستشو میداد ، فقط مغزم به شیرین و خانه اش راه داد. آخر مگر میشد با این حال راهی خانه شوم و پدر پیرم را فکری کنم؟ شیرین که میگویم صمیمی ترین دوست همه عمرم است. رسیدم. زنگ در خانه شان را زدم. شیرین پرسیده و نپرسیده در را باز کرد و چشمان خیسم را که در حیاط دید، بُهتی شد. گفت: "ویدا چی شده؟! بابات؟"
گفتم :" هیچی نپرس شیرین ، فقط میخوام بیام تو و گریه کنم..تعریف میکنم واست آروم که شدم"

منِ ساده با خیال ندانستن شیرین راهی خانه اش شدم ، نگو که در همه داستانهای شرکتی ام که برایش تعریف میکردم در این مدت ناخواسته دستم را رو کردم که قصه از چه قرار است.شیرین کم و بیش فهمید اما هیچ نگفت. دستم را گرفت و به جای اتاقش یک راست راهی دستشویی ام کرد تا دست و رو بشویم .

میگفت :"اول برو چشاتو بشور که بس که گریه کردی ریملات ریخته گند زده به صورتت شبیه اجنه شدی! خوب نیست
مامانم اینجوری ببینت ، الاناست که برسه"

دو دستم را که آب کردم و به صورت زدم ، مویرگهای سرخ چشمانم خودنمایی میکردند. خیره شدم به چشمانم که شیرین نزدیک گوشم شد و گفت : " تورو خدا ببین چیکار کرده باخودش! انگار دور از جون عزیزش مُرده که اینجوری اشک ریخته . ویدا خانم! تو که اینقد اشکت دَمِ مشکته دیگه چرا ریمل میزنی؟! به قول یه بنده خدایی "وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!""
و تمام.


آرش"آرری"

دهم مردادماه هزار و سیصد و نود و دو


چیزهایی که روحمان هم خبر نداشت ازشان. ولی خب هرچه زمان میگذشت بیشتر احساس میکردم صدایش تپش قلب می آورد برایم ، بیشتر حس کردم داغ میشوم وقتی نگاهم میکند ، بیشتر دلم سمت دلبستگی اش میرفت اما نه جراتش را داشتم و نه جسارتش را که ابراز کنم! راستش را بخواهید انتظار میکشیدم او پیش قدم شود. نمیدانم احمقانه بود یا بوی سادگی ام را میداد ، اما همه اش منتظر بودم او جلو بیاید. نمیدانم چرا حس میکردم این بین فقط من نیستم که دلش میلرزد . که البته بعد فهمیدم بودم.

گذشت و شد چهارمین ماهی که احسان در شرکتمان استخدام شده بود. یک روز صبح دیر آمد. چه دیرآمدن شیرینی هم بود برایش. چون وارد که شد ، یک دستش پر بود از کارتهای سفیدی که پاپیونی طلایی رویشان باد میخورد و دست دیگرش هم یک جعبه شیرینی. شیرینی عروسی اش . . .

من که به روی ظاهرم نیاوردم و این لبهای لعنتی را به زور خندانم و آرزوی خوشبختی کردم. اما همین که رفت، کارت دعوتی بود که در دستم میلرزید و بُهتی که در چشمایم جاخوش کرده بود. چه تعریف کنم که تعریفی نبود حال و احوالم و به خاطر ندارم چه بهانه ی نتراشیده ای تراشیدم و بیرون زدم. همین که پیشانی ام فرمانِ داغ و زیر آفتاب مانده ی ماشینم
را لمس کرد ، مثل دختربچه ای که پدر از دست داده ، گریه کردم . . 

از آن روز به بعد دیگر چشمانم رنگ خشکی را ندید ، صورتم چون زنان مجنون زرد بود و چشمانم چون مادران داغدار باد داشت. اصلا همه فهمیده بودن این این ویدای مادر مرده دردی دارد اما کسی نپرسید الا حاج بابا. حاج بابا را که میگویم آبدارچی شرکتمان بود. گزافه نیست اگر بگویم قدر پدرم دوستش داشتم سر همین چند سالی که کنارش بودم در آن شرکت. یک روز که به آشپزخانه رفته بودم تا لیوانی آب کنم و قرص سردردم را بخورم ، صندلی را جفت و جور کرد و نشست.

صدای آهسته اش را آهسته تر کرد و گفت : "ویدا جان بابا ، چیزی شده؟! خدای نکرده مشکلی افتاده به جون زندگیت که اینقدر درگیری بابا؟"
در همان حال که فکری جواب دادنش بودم ، احسان وارد آشپزخانه شد تا ظرف غذای خانگی اش را از یخچال بردارد.
درست در مقابل دیدگان حاج بابا که زل زده بود به ما ، سلام کردم و سری تکان داد و رفت. شکستم.. قد باورم نبود احسان اینقدر سرد برخورد کند، اینقدر زهرآگین جواب سلام بدهد و با غریبگان یکی ام کند. هیچ نگفتم و از آشپرخانه بیرون زدم ،
حاج بابا اما فهمید و دَم نزد .

دیگر از آنروز کمر همت بستم به فراموشی اش..گفتم دیگر تمام است هرآن چیزی که حتی شروع هم نشده بود و دیگر احسانی در کار نیست. دیگر فقط آقای صدرایی ست که آن هم همکار است و متاهل. از آن روز با خودم عهد کردم روی صمیمیتمان خاک بپاشم و همه چیز با فراموش کنم. البته مدتی هم جواب داد. این که میگویم جواب یعنی خوب جواب داد.احوالاتم رو به بهبود بود و داشتم بالاخره صبح را میدیدم پس از این همه شب . . 

همه چیز رو به راه بود تا آن شب لعنتی. آن شبی که برف آمده بود کمرشکن. همان شبی که از فرط شدت کار مجبور بودیم همه مان تا دیروقت در شرکت بمانیم و بیرون که آمدم دیدم که ماشین از مد افتاده ام به زرت و پرت افتاد و روشن نشد که نشد. دست کاریهای حاج بابا هم کفایت نکرد و من ماندم و ساعت 10 شب و خیابانهای سفید شهر و ماشینی که به خواب زمستانی رفته بود. میدانید چرا به این شب گفتم لعنتی؟! چون در همین شش و بش بودیم با حاج بابا که احسان از در شرکت بیرون آمد. دندانهایش مثل همیشه برق میزد وقتی میخندید و آن بارانیِ بلند آمریکایی اش را پوشیده بود. بوی عطرتندش مردگان را مست میکرد چه برسد به منِ جاندار. . . 

به چشم به هم زدنی ، نزدیک شد ، جویا شد ، پرسان شد و دست آخر خودم را در ماشینش دیدم . سوارم کرده بود محض کمک که آن وقت شب تنها راه خانه را گز نکنم. سوارم کرده بود و نمیدانست که زیر یک سقف نفس کشیدن با او زنده به گورم میکند. جان میکندم و تحمل میکردم. مثل دختربچه های خجالتی جمع و جور میکردم خودم را و نفس فرو میکشیدم که به هوای نفسهایش عادت نکنم. کم حرف بود ، من نبودم اما آن شب ، آنجا ، بغض کردم و شدم..بغضم را فهمید و نفهمید ، به رویم نیاورد و رسیدم . . 

رسیدم و آن شب لعنتی تمام شد. این که میگویم تمام شد نه اینکه بی دردسر تمام شده باشد ، نه! دست و دلم لرزید و باز هوایی شده بودم. باز حسرت در گوشه و کنار اتاقم پرسه میزد که ای وای دیگر احسانی برای تو نیست . پرسه میزد که چندی دیگر معشوقه ات را در کنج حجله دختر شیرین بخت دیگری باز خواهی یافت. هوا هوای گریه بود و خوب به یاد دارم ان شب سرد و برفی را. که تا صبح به درخت بی جان و سفیدپوش حیاط چشم دوختم و گریه کردم . .

احسان اما آن شب اگرچه ساکت بود اما میفهمید حالم را ، اصلا فکر میکنم کل ماجرا را دریافته بود که آنقدر زبانش سنگین شده بود برای همکلامی با من.

چشمتان روز بد نبیند ، فردای آن شب لعنتی که از خواب برخواستم ، به سان جسدی بودم که نیمه جان شده و ذره ذره خودش را تکان میدهد تا خود را از گور فراری دهد. چشمانم بادی ام که باز نمیشد که هیچ ، استخوانهایم هم سنگ شده بودند و جُم نمیخوردند. صدایم در نمی آمد بس که گرفته بود و زبانم نای نالیدن نداشت. قسمت بود شاید که سرمای آن شب لعنتی آنطور مریضم کند و خانه نشین. نشان به آن نشان که یک هفته جاگیر شدم. یک هفته ای که فقط برف بود و برف.

هیچ وقت یادم نمیرود آخرین شبی که میخواستم فردایش پس از یک هفته به سر کار برگردم ، مادر خدابیامرزم در خواب به سراغم آمد. عجیب آشفته بود و نگران ، گویی تنش را میلرزاند در دیار باقی غصه دنیای من.

و فردا شد و وارد شرکت شدم.منشی که باشی ، رفت و آمد کارمندان دیگر زیر دستت است ، منشی که باشی خوب میفهمی چه کسی چه روزی غایب است و احسان غایب بود آن روز.. شاید باید از همان نگاههای تیز صبحگاهی حاج بابا میفهمیدم قضیه را. اما من کجا و جرات پرس و جو کجا؟
آنقدر نپرسیدم تا خودِ حاج بابا سر رسید و پاکت نامه ای به دستم داد و گفت : "آقای مهندس دادن بدمش به شما"
گفتم : "آقای مهندس؟"
گفت : "آره ، مهندس صدرایی رو میگم"

بیچاره ها تازه پفشان خوابیده بود ، چشمانم را میگویم، دلم به حالشان میسوخت. با سلام و صلوات نامه را باز کردم و کاغذش را درآوردم.دروغ نگویم شصتم خبردار ماوقع بود تا حدودی. کاغذش را درآوردم و با همان چشمان باز گویی سفر کردم به جایی خلوت ، خلوت فقط برای من و احسان. من بشنوم و او بگوید. نامه اش این بود :


"ویدا خانم مهربون . تو این مدتی که همکار بودیم همیشه به من محبت داشتی ، همیشه حمایتم کردی ، کمکم کردی ، خصوصا اون اولا که هنوز کلی راه نرفته داشتم و کلی تجربه کسب نشده. ممنونتم که پله پله نردبون چیدی واسم تا موفق بشم. اما امشب ، امشبِ برفی که دارم این نامه رو واست مینویسم ، میخوام بدونی که قید همه موفقیتامو زدم تو اون شرکت و بین اون آدما.میخوام بدونی که سنگ نیستم که آب شدنتو ببینم و دَم نزنم. میخوام بدونی فهمیدم ، منم مث خیلیای دیگه فهمیدم
یادته ان اولایی که اومده بودم میگفتی شیرین دوستت همیشه بهت میگه ، تو تا ابد مجرد میمونی چون عاشقی بلد نیستی؟ یادته ساکت میشدم؟! ساکت میشدم چون حرفی نداشتم واسه گفتن. چون من میدونستم چی قراره پیش بیاد و تو نمیدونستی. اما حیف که پیشگیری نکردم.

ویدا خانم مهربون . به همین خدایی که یه هفته ست همه شهرو سفید کرده قسم که نبودنِ من به نفع جفتمونه. به نفع منی که تا چند روز دیگه حلقه میاد تو دستم و میرم سر خونه زندگیم. به نفع تویی که آب میشدی از لحظه لحظه حضور من تو اون شرکت.دوست دارم خوب فکر کنی و بفهمی که این تصمیم یک طرفه نیست. دوست ندارم بعد ناپدید شدنم از حوالیت ، برچسب خودخواهی بخوره پشت حضورم تو خاطره هات.

من رفتم چون موندنم چیزی رو درست نمیکرد که هیچ ، همه چی رو فقط آوار میکرد رو سر زندگیت. رو سر زندگیم.
ویدای خانم مهربون . منشی دوشت داشتنی شرکت. ببخش اگه لحظه ای زیاد تر شدم از اونی که باید میبودم. ببخش اگه عمدی و سهوی کاری کردم که وابسته م شی. نیمدونم اینی که الان میگم ببخش دردی رو دوا میکنه یا نه. نمیدونم اصن تو هم فهمیدی که من تا لب پرتگاه دلبستگیت رفتم یا نه . شاید اصلا این حرفها گزافه باشه ولی میخوام بدونی که منم فهمیدم.مث خیلیای دیگه فهمیدم.

و از امروز.از همین امروزی که این نامه رو میخونی و مچاله ش میکنی میندازی دور ، یا چمیدونم نگه ش میداری لای دفترچه خاطراتت تا آینه دق شه واسه سالیان پیریت ، بدونی که تو بهترین همکارم بودی و هستی تا همیشه. بدون هرجا که باشی از خدا فقط خوشبختی میخوام واست.
تا بعد - احسان"

تا بعد..به همین راحتی. تمام شد. قصه حس و عشق و شورِ من به پسری که ندانسته گرفتارش شدم تمام شد. قصه دلبستگی ام به مرد زن داری که الان میفهمم خودش هم خوب میداند چگونه اسیرم کرده تمام شد. و من ماندم و خط به خط این نامه نفرینی و صدایش که دکلمه میکند این خطوط را برایم. مثل فیلمهای غمدار.

قبلِ اینکه با چشمان پرسان حاج بابا روبرو شوم که چه بود و چه شد به بهانه حال نزارِ پدرمریضم از شرکت بیرون زدم و همانطور که اشکهایم گونه هایم را شستشو میداد ، فقط مغزم به شیرین و خانه اش راه داد. آخر مگر میشد با این حال راهی خانه شوم و پدر پیرم را فکری کنم؟ شیرین که میگویم صمیمی ترین دوست همه عمرم است. رسیدم. زنگ در خانه شان را زدم. شیرین پرسیده و نپرسیده در را باز کرد و چشمان خیسم را که در حیاط دید، بُهتی شد. گفت: "ویدا چی شده؟! بابات؟"
گفتم :" هیچی نپرس شیرین ، فقط میخوام بیام تو و گریه کنم..تعریف میکنم واست آروم که شدم"

منِ ساده با خیال ندانستن شیرین راهی خانه اش شدم ، نگو که در همه داستانهای شرکتی ام که برایش تعریف میکردم در این مدت ناخواسته دستم را رو کردم که قصه از چه قرار است.شیرین کم و بیش فهمید اما هیچ نگفت. دستم را گرفت و به جای اتاقش یک راست راهی دستشویی ام کرد تا دست و رو بشویم .

میگفت :"اول برو چشاتو بشور که بس که گریه کردی ریملات ریخته گند زده به صورتت شبیه اجنه شدی! خوب نیست
مامانم اینجوری ببینت ، الاناست که برسه"

دو دستم را که آب کردم و به صورت زدم ، مویرگهای سرخ چشمانم خودنمایی میکردند. خیره شدم به چشمانم که شیرین نزدیک گوشم شد و گفت : " تورو خدا ببین چیکار کرده باخودش! انگار دور از جون عزیزش مُرده که اینجوری اشک ریخته . ویدا خانم! تو که اینقد اشکت دَمِ مشکته دیگه چرا ریمل میزنی؟! به قول یه بنده خدایی "وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!""
و تمام.

آرش"آرری"

دهم مردادماه هزار و سیصد و نود و دو


چیزهایی که روحمان هم خبر نداشت ازشان. ولی خب هرچه زمان میگذشت بیشتر احساس میکردم صدایش تپش قلب می آورد برایم ، بیشتر حس کردم داغ میشوم وقتی نگاهم میکند ، بیشتر دلم سمت دلبستگی اش میرفت اما نه جراتش را داشتم و نه جسارتش را که ابراز کنم! راستش را بخواهید انتظار میکشیدم او پیش قدم شود. نمیدانم احمقانه بود یا بوی سادگی ام را میداد ، اما همه اش منتظر بودم او جلو بیاید. نمیدانم چرا حس میکردم این بین فقط من نیستم که دلش میلرزد . که البته بعد فهمیدم بودم.

گذشت و شد چهارمین ماهی که احسان در شرکتمان استخدام شده بود. یک روز صبح دیر آمد. چه دیرآمدن شیرینی هم بود برایش. چون وارد که شد ، یک دستش پر بود از کارتهای سفیدی که پاپیونی طلایی رویشان باد میخورد و دست دیگرش هم یک جعبه شیرینی. شیرینی عروسی اش . . .

من که به روی ظاهرم نیاوردم و این لبهای لعنتی را به زور خندانم و آرزوی خوشبختی کردم. اما همین که رفت، کارت دعوتی بود که در دستم میلرزید و بُهتی که در چشمایم جاخوش کرده بود. چه تعریف کنم که تعریفی نبود حال و احوالم و به خاطر ندارم چه بهانه ی نتراشیده ای تراشیدم و بیرون زدم. همین که پیشانی ام فرمانِ داغ و زیر آفتاب مانده ی ماشینم
را لمس کرد ، مثل دختربچه ای که پدر از دست داده ، گریه کردم . . 

از آن روز به بعد دیگر چشمانم رنگ خشکی را ندید ، صورتم چون زنان مجنون زرد بود و چشمانم چون مادران داغدار باد داشت. اصلا همه فهمیده بودن این این ویدای مادر مرده دردی دارد اما کسی نپرسید الا حاج بابا. حاج بابا را که میگویم آبدارچی شرکتمان بود. گزافه نیست اگر بگویم قدر پدرم دوستش داشتم سر همین چند سالی که کنارش بودم در آن شرکت. یک روز که به آشپزخانه رفته بودم تا لیوانی آب کنم و قرص سردردم را بخورم ، صندلی را جفت و جور کرد و نشست.

صدای آهسته اش را آهسته تر کرد و گفت : "ویدا جان بابا ، چیزی شده؟! خدای نکرده مشکلی افتاده به جون زندگیت که اینقدر درگیری بابا؟"
در همان حال که فکری جواب دادنش بودم ، احسان وارد آشپزخانه شد تا ظرف غذای خانگی اش را از یخچال بردارد.
درست در مقابل دیدگان حاج بابا که زل زده بود به ما ، سلام کردم و سری تکان داد و رفت. شکستم.. قد باورم نبود احسان اینقدر سرد برخورد کند، اینقدر زهرآگین جواب سلام بدهد و با غریبگان یکی ام کند. هیچ نگفتم و از آشپرخانه بیرون زدم ،
حاج بابا اما فهمید و دَم نزد .

دیگر از آنروز کمر همت بستم به فراموشی اش..گفتم دیگر تمام است هرآن چیزی که حتی شروع هم نشده بود و دیگر احسانی در کار نیست. دیگر فقط آقای صدرایی ست که آن هم همکار است و متاهل. از آن روز با خودم عهد کردم روی صمیمیتمان خاک بپاشم و همه چیز با فراموش کنم. البته مدتی هم جواب داد. این که میگویم جواب یعنی خوب جواب داد.احوالاتم رو به بهبود بود و داشتم بالاخره صبح را میدیدم پس از این همه شب . . 

همه چیز رو به راه بود تا آن شب لعنتی. آن شبی که برف آمده بود کمرشکن. همان شبی که از فرط شدت کار مجبور بودیم همه مان تا دیروقت در شرکت بمانیم و بیرون که آمدم دیدم که ماشین از مد افتاده ام به زرت و پرت افتاد و روشن نشد که نشد. دست کاریهای حاج بابا هم کفایت نکرد و من ماندم و ساعت 10 شب و خیابانهای سفید شهر و ماشینی که به خواب زمستانی رفته بود. میدانید چرا به این شب گفتم لعنتی؟! چون در همین شش و بش بودیم با حاج بابا که احسان از در شرکت بیرون آمد. دندانهایش مثل همیشه برق میزد وقتی میخندید و آن بارانیِ بلند آمریکایی اش را پوشیده بود. بوی عطرتندش مردگان را مست میکرد چه برسد به منِ جاندار. . . 

به چشم به هم زدنی ، نزدیک شد ، جویا شد ، پرسان شد و دست آخر خودم را در ماشینش دیدم . سوارم کرده بود محض کمک که آن وقت شب تنها راه خانه را گز نکنم. سوارم کرده بود و نمیدانست که زیر یک سقف نفس کشیدن با او زنده به گورم میکند. جان میکندم و تحمل میکردم. مثل دختربچه های خجالتی جمع و جور میکردم خودم را و نفس فرو میکشیدم که به هوای نفسهایش عادت نکنم. کم حرف بود ، من نبودم اما آن شب ، آنجا ، بغض کردم و شدم..بغضم را فهمید و نفهمید ، به رویم نیاورد و رسیدم . . 

رسیدم و آن شب لعنتی تمام شد. این که میگویم تمام شد نه اینکه بی دردسر تمام شده باشد ، نه! دست و دلم لرزید و باز هوایی شده بودم. باز حسرت در گوشه و کنار اتاقم پرسه میزد که ای وای دیگر احسانی برای تو نیست . پرسه میزد که چندی دیگر معشوقه ات را در کنج حجله دختر شیرین بخت دیگری باز خواهی یافت. هوا هوای گریه بود و خوب به یاد دارم ان شب سرد و برفی را. که تا صبح به درخت بی جان و سفیدپوش حیاط چشم دوختم و گریه کردم . .

احسان اما آن شب اگرچه ساکت بود اما میفهمید حالم را ، اصلا فکر میکنم کل ماجرا را دریافته بود که آنقدر زبانش سنگین شده بود برای همکلامی با من.

چشمتان روز بد نبیند ، فردای آن شب لعنتی که از خواب برخواستم ، به سان جسدی بودم که نیمه جان شده و ذره ذره خودش را تکان میدهد تا خود را از گور فراری دهد. چشمانم بادی ام که باز نمیشد که هیچ ، استخوانهایم هم سنگ شده بودند و جُم نمیخوردند. صدایم در نمی آمد بس که گرفته بود و زبانم نای نالیدن نداشت. قسمت بود شاید که سرمای آن شب لعنتی آنطور مریضم کند و خانه نشین. نشان به آن نشان که یک هفته جاگیر شدم. یک هفته ای که فقط برف بود و برف.

هیچ وقت یادم نمیرود آخرین شبی که میخواستم فردایش پس از یک هفته به سر کار برگردم ، مادر خدابیامرزم در خواب به سراغم آمد. عجیب آشفته بود و نگران ، گویی تنش را میلرزاند در دیار باقی غصه دنیای من.

و فردا شد و وارد شرکت شدم.منشی که باشی ، رفت و آمد کارمندان دیگر زیر دستت است ، منشی که باشی خوب میفهمی چه کسی چه روزی غایب است و احسان غایب بود آن روز.. شاید باید از همان نگاههای تیز صبحگاهی حاج بابا میفهمیدم قضیه را. اما من کجا و جرات پرس و جو کجا؟
آنقدر نپرسیدم تا خودِ حاج بابا سر رسید و پاکت نامه ای به دستم داد و گفت : "آقای مهندس دادن بدمش به شما"
گفتم : "آقای مهندس؟"
گفت : "آره ، مهندس صدرایی رو میگم"

بیچاره ها تازه پفشان خوابیده بود ، چشمانم را میگویم، دلم به حالشان میسوخت. با سلام و صلوات نامه را باز کردم و کاغذش را درآوردم.دروغ نگویم شصتم خبردار ماوقع بود تا حدودی. کاغذش را درآوردم و با همان چشمان باز گویی سفر کردم به جایی خلوت ، خلوت فقط برای من و احسان. من بشنوم و او بگوید. نامه اش این بود :


"ویدا خانم مهربون . تو این مدتی که همکار بودیم همیشه به من محبت داشتی ، همیشه حمایتم کردی ، کمکم کردی ، خصوصا اون اولا که هنوز کلی راه نرفته داشتم و کلی تجربه کسب نشده. ممنونتم که پله پله نردبون چیدی واسم تا موفق بشم. اما امشب ، امشبِ برفی که دارم این نامه رو واست مینویسم ، میخوام بدونی که قید همه موفقیتامو زدم تو اون شرکت و بین اون آدما.میخوام بدونی که سنگ نیستم که آب شدنتو ببینم و دَم نزنم. میخوام بدونی فهمیدم ، منم مث خیلیای دیگه فهمیدم
یادته ان اولایی که اومده بودم میگفتی شیرین دوستت همیشه بهت میگه ، تو تا ابد مجرد میمونی چون عاشقی بلد نیستی؟ یادته ساکت میشدم؟! ساکت میشدم چون حرفی نداشتم واسه گفتن. چون من میدونستم چی قراره پیش بیاد و تو نمیدونستی. اما حیف که پیشگیری نکردم.

ویدا خانم مهربون . به همین خدایی که یه هفته ست همه شهرو سفید کرده قسم که نبودنِ من به نفع جفتمونه. به نفع منی که تا چند روز دیگه حلقه میاد تو دستم و میرم سر خونه زندگیم. به نفع تویی که آب میشدی از لحظه لحظه حضور من تو اون شرکت.دوست دارم خوب فکر کنی و بفهمی که این تصمیم یک طرفه نیست. دوست ندارم بعد ناپدید شدنم از حوالیت ، برچسب خودخواهی بخوره پشت حضورم تو خاطره هات.

من رفتم چون موندنم چیزی رو درست نمیکرد که هیچ ، همه چی رو فقط آوار میکرد رو سر زندگیت. رو سر زندگیم.
ویدای خانم مهربون . منشی دوشت داشتنی شرکت. ببخش اگه لحظه ای زیاد تر شدم از اونی که باید میبودم. ببخش اگه عمدی و سهوی کاری کردم که وابسته م شی. نیمدونم اینی که الان میگم ببخش دردی رو دوا میکنه یا نه. نمیدونم اصن تو هم فهمیدی که من تا لب پرتگاه دلبستگیت رفتم یا نه . شاید اصلا این حرفها گزافه باشه ولی میخوام بدونی که منم فهمیدم.مث خیلیای دیگه فهمیدم.

و از امروز.از همین امروزی که این نامه رو میخونی و مچاله ش میکنی میندازی دور ، یا چمیدونم نگه ش میداری لای دفترچه خاطراتت تا آینه دق شه واسه سالیان پیریت ، بدونی که تو بهترین همکارم بودی و هستی تا همیشه. بدون هرجا که باشی از خدا فقط خوشبختی میخوام واست.
تا بعد - احسان"

تا بعد..به همین راحتی. تمام شد. قصه حس و عشق و شورِ من به پسری که ندانسته گرفتارش شدم تمام شد. قصه دلبستگی ام به مرد زن داری که الان میفهمم خودش هم خوب میداند چگونه اسیرم کرده تمام شد. و من ماندم و خط به خط این نامه نفرینی و صدایش که دکلمه میکند این خطوط را برایم. مثل فیلمهای غمدار.

قبلِ اینکه با چشمان پرسان حاج بابا روبرو شوم که چه بود و چه شد به بهانه حال نزارِ پدرمریضم از شرکت بیرون زدم و همانطور که اشکهایم گونه هایم را شستشو میداد ، فقط مغزم به شیرین و خانه اش راه داد. آخر مگر میشد با این حال راهی خانه شوم و پدر پیرم را فکری کنم؟ شیرین که میگویم صمیمی ترین دوست همه عمرم است. رسیدم. زنگ در خانه شان را زدم. شیرین پرسیده و نپرسیده در را باز کرد و چشمان خیسم را که در حیاط دید، بُهتی شد. گفت: "ویدا چی شده؟! بابات؟"
گفتم :" هیچی نپرس شیرین ، فقط میخوام بیام تو و گریه کنم..تعریف میکنم واست آروم که شدم"

منِ ساده با خیال ندانستن شیرین راهی خانه اش شدم ، نگو که در همه داستانهای شرکتی ام که برایش تعریف میکردم در این مدت ناخواسته دستم را رو کردم که قصه از چه قرار است.شیرین کم و بیش فهمید اما هیچ نگفت. دستم را گرفت و به جای اتاقش یک راست راهی دستشویی ام کرد تا دست و رو بشویم .

میگفت :"اول برو چشاتو بشور که بس که گریه کردی ریملات ریخته گند زده به صورتت شبیه اجنه شدی! خوب نیست
مامانم اینجوری ببینت ، الاناست که برسه"

دو دستم را که آب کردم و به صورت زدم ، مویرگهای سرخ چشمانم خودنمایی میکردند. خیره شدم به چشمانم که شیرین نزدیک گوشم شد و گفت : " تورو خدا ببین چیکار کرده باخودش! انگار دور از جون عزیزش مُرده که اینجوری اشک ریخته . ویدا خانم! تو که اینقد اشکت دَمِ مشکته دیگه چرا ریمل میزنی؟! به قول یه بنده خدایی "وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!""
و تمام.

آرش"آرری"

دهم مردادماه هزار و سیصد و نود و دو
نظرات 1 + ارسال نظر
کتایون جمعه 26 مهر 1392 ساعت 12:37


سلام؛داستان قشنگیه،تبریک!
عشق یک طرفه...بازم این قصه ی تلخ تکراری!
بازم دمشون گرم که با وجود اینکه حس کردن،احساسی وجود داره،به تعهدی که احسان به نفر سوم و بی خبر از همه جا داشت،خیانت نکردن!!! این روزا خیلی عادی شده!

ممنونم که وقت گذاشتی و قصه رو خوندی :)
آره واقعا ، خیانت اتفاقیه که این روزا داره مثل آب خوردن اتفاق می افته و آدمها ناگزیر دارن بهش تن میدن . . :(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.