داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : ماجرای من و ناهید



"الو؟ سلام مهدی آقا، مهدی آقا خاله ناهید گفت بهتون زنگ بزنم که بیاید بیمارستان ، خاله مهین دیشب بازم سکته کرده ،آوردنش بیارستان دکتر برزگر ، ماهمه اینجاییم ، خاله خودش حالش خوب نبود گف به شما خبر بدم"

ساسان بود، پسر شهین و خواهرزاده ناهید.هنوز عرق کلاس تمام شده ام خشک نشده بود زنگ زد و شوم هم بود زنگش. فکری شده ام عجیب. از یک رو مهین بانو که بازهم سکته به جانش افتاده ، انگار باز خدا عزرائیل را پیشکش فرستاده برایش ، مهین بانو خواهر بزرگِ ناهید است و حدود 70 سال سن دارد. از روی دیگر اما ، فکری ام از کار ناهید و از زنگ نزدنش! رسم داشتیم هرموقع دعوایمان میشود و طعم شکرآب میدهد معجون رابطه زناشوییمان کسی چیزی نفهمد و بازیگرهای خوبی شویم . همین هم بود که چنین روزهایی اگر چشمهای دیگران نگاهمان میکرد ، خنده ای بود که میکردیم و میوه ای بود که برای هم پوست میکندیم . اصلا بنا بر همین بود که فراموش کنیم تا دیگران هستند اما ، امروز ناهید زیرقولش زده و به جای خودش ، ساسان را کلاغ شوم کرده بود تا خبرم کند ، ان هم جلو همه شان! ظنم دروغ نمیگوید ، قضیه فقط حال بدش نیست ، ناهید زیرِ قولش زده . ."ادامه مطلب. . ."
  
درِ اتاقم را قفل میکنم و به سمت بیمارستان راهی میشوم. به آنجا که میرسم همه جمعند و یکی در میان اشک ریزانند.کیوان روی دو زانو اش نشسته ، به دیوار تکیه داده و زار میزند برای مادر مریضش. آن طرف تر هم عمه شمسی نشسته و تسبیح میچرخاند به امید بهبودی مهین بانو.ضعیفم در حفظ ظاهر و نمدار شد چشمانم. اصلا خودِ خودِ پاییز بود انجا ، پاییزی وسطِ بهار . 

گفتم بهار ، خاطره ی ازدواجم با ناهید یادم آمد. بهار 82 بود که ازدواج کردیم ، به قولی یک دهه. ناهید دانشجویم بود و عشق دانشجو و استادی کار دستمان داد و چشم که بر هم زدیم سر سفره عقد نشانده بودنمان ، یا نمیدانم حُکما خودمان اصرار داشتیم که بنشینیم! هر چه بود سالهای اول همه چیز رنگی بود و گل و بلبل. اما دیشب ، همان دیشبی که در گوشمان 10 ساله شدن رابطه مان را زمزمه میکرد ، روی خوش نشانمان نداد و دعوا کردیم باز. همینست که میگویم چرا ناهید زیر قولش زد و ساسان زنگ زد!

آنروز خیلی بد گذشت . .خیلی . این که میگویم خیلی از این بابت است که زیادی یادم مانده آن آدمها و ناله ها و گونه های خیس. وگرنه تلخی آنروز ابدا زورش به تلخی روز تشییع جنازه نمیرسد. مهین بانو رفت. اینبار به همه سکته های پرتعدادش ، به روزهای زمین گیری و دست نگری اش ، به زجرهای عملهای جراحی پس و پیشش خندید و رفت. بد هوایی داشت آن روز بهاری که مهین بانو را با آن همه عظمت دست خاک سپردیم. 

اگرچه تار میدید چشمان نَمدارم آن روز اما حواسم به ناهید بود. نگاهم نمیکرد. حسابی کُفری بود.چادر توردار مشکی اش را جلو صورتش کشیده بود و بالای سر گورِ مهین بانو ضجه میزد از بی کسی. آخر بعدِ رفتن مادرشان مهین بانو همه کسشان بود این خواهرها .بینی اش به گلوله آتشینی میماند که از کوره درآمده ، قرمز است. نگاهم نمیکرد انروز ناهید.

راستش را بخواهید ، ناهید خوش اخلاق نیست. زبان تُندی هم دارد. اختلاف سنی مان هیچوقت قدش به بلندیِ خوشحالی و شیرین بختیمان نرسید تا آن شبی که باران میبارید و هردو به سان مردگانِ متحرک در خانه تاریکمان را باز کردیم و تا صبح فقط زُل زدیم به برگه ای که نحس ترین خطوطِ عالم را با خود داشت. ناهید مشکل داشت ، بچه اش نمیشد دیگر ، هیچوقت. آن شب فهمیدیم. وقتی دکتر آن برگه را دستمان داد. اما خدا که هیچ همه شاهدند که در تمام این سالها هیچ نگفتم و دم نزدم از این عیب و ایراد خدادادی و فقط دوستش داشتم.دوست داشتنی که با هر حرف تندش ، با هر نگاه سَرسَری اش آب میرفت و کم میشد.

از تشییع جنازه به خانه برگشتیم و خانه ساکت بود.مثل همه روزهایی که ابریست آسمان زندگیمان ، ناهید در اتاق خواب دراز کشیده بود و من هم پایین پله ها به دست نوشته هایم ور میرفتم. 

هیچوقت دم نزدم و ناهید اماهمیشه فکرش گرای منفی میداد و عقلش فقط بد بود. کافی بود کوچکترین اتفاقی بیفتد و دری به تخته ای بساید تا رفتارم را نسنجیده کند و چماقش کند بر سر نازایی اش. نمیدانم کدام جهنمی بود منشا این اخلاقش اما هرچه بود هم خودش را عذاب میداد ، هم من را میکُشت! ناهید تند بود. از همان روزهای اول، اما تندتر شده بود این روزها.

دروغ چرا کلافه بودم.دست نوشته هایم را به حال خودشان رها کردم و آغوش باز کردم برای یک چُرتِ خنَک. نمیدام چقدر طول کشید اما هرچه بود نیازش داشتم و جانی داد به چشمان تارم. چشمانی که تا باز شدند خانه را خالی دیدند و ناهیدی که رفته بود.

بار اولش نبود ناهید که میرفت. شاید اصلا خیالبافی کرده کسی که گفته عشق استاد و دانشجو خوش ثمر است. شاید هم اصلا کسی نگفته و من میگویم اما مهم ناهید بود که رفته بود.یعنی بازهم رفته بود. کجا رفته بود را نمیدانم اما حدسش سخت نبود خیلی.مغزم فقط به خانه شهین راه میداد و دنبالش نرفتم.نرفتم که اگر خواست ، برگردد.

آدم زیاده خواهی نبوده و نیستم اما همیشه وقتی یکی دست بگذارد و دهانم را بخواهد ببندد کُفری میشوم. از آنهایی هستم که بدشان می آید بشنوند و نگویند. سالها گذشته بود و دریغ از لحظه ای منت بر سر ناهید و نازایی اش . اما طلبکاری همیشه گوشه جیب ناهید بود و خودآزاری همنشینش.فقط خدا میدانست چقدر خسته شده ام و دنبالش نرفتم و چند روز گذشت.
سه روز بعدش صبح که چشمانم خواب را کنار زدند و بیدار شدم ، سر و صدا می آمد از پایین. ناهید آمده بود انگاری.

بی مقدمه گفتم : "قراره این بازیا تموم بشه یا نه؟!
ناهید : " بازی بازی گفتنت شروع شد باز ؟"
- نمیخوام سر به سرت بذارم ناهید ، میدونم حالت خوش نیست ، ولی به قرآن این رسمش نیست ها! یه نگا به سنت هم بنداز!
- من شاگردت نیستم که نصیحتم میکنی ، البته شاگردای الانت که به جا نصیحت بوی عطر و ادکلن و موهای اب شونه کرده وشلوار اتوکشیده و یه لب خندون تحویل میگیرن!

همیشه همین بود ناهید. همیشه با اینکه خودش هم زمانی صندلی اش پای تخته درسم بود اما ، حرفهایش که ته میکشیدند، یاد عطر و مو و خنده می افتاد و من و دانشجوهای دخترم!
در تمام این سالها که استاد بودم خیرِ سرم فقط روبار اتفاق افتاد. یک بارش که خودِ ناهید بود که به اینجا رسیده ایم. یک بار هم چند ماه پیش که یکی از دانشجویان دخترم که همیشه به صورت غیرمعمولی لطفش شامل حالم میشد سر کلاسها ، حرف از دل زد و حس و عاشقی. 

انتظارش را داشتم اما نه اینقدر دیگر! گفتم : "خانم مهدوی ، شما جوونی ، خامی، ماهم این دورانو داشتیم ، درست میشه همه چی. میدونی که من اهلش نیستم ، شما هم فقط یه لطفی بکن این ترم رو تا آخر رعایت کن. خواهش میکنم ازت. بچه ها فرق نگاه و با نگاه میفهمن. فرق سوال و با سوال میفهمن. از ترم بعدم دیگه با من درس برندار، که اگه برداری هم مجبورم حذفت کنم.به فکر درست باش خانم ، واسه این کارا وقت هس"

چیزی نگفت در جوابم و رفت و دیگر هم به کلاسم نیامد. بعد از آن چند باری به شماره ام که چمیدانم از کجا دسش آمده بود پیام داد و ملاقات درخواست کرد.بی جواب گذاشتمش. پیِ شر نمیگشتم که پی اش را بگیرم. فقط ، بی جواب گذاشتمش. ناهید که فهمید ، یعنی تعریف که کردم اخمهایش را در هم کشید هیچ نگفت. فکری بود. هروقت ناهید را دیدید که با انگشتانش بازی میکند بدانید فکریست! بعد از تعریفم مثلا داشتیم فیلم میدیدم دوتایی اما ، ناهید فقط چشمش خیره بود و انگشتانش از سر و کول هم بالا میرفتند.

بعد از چند دقیقه سکوت گفتم : "بیا بشین اینجا حرف دارم"
- چی میخوای بگی ، همیجا راحتم بگو
- نیمخوام پشتت بهم باشه میخوام ببینمت وقتی حرف میزنم!
- روزِ روزش واست دیدنی نبودم! چه برسه به حالا که دماغم گوله آتیشه و چشام کاسه خون.
- ناهید تو مریضی به خدا! چرا خودتو عذاب میدی آخه؟ کی این حرفا و فکرا و قصه های من درآوردیِ تو میخخوا تموم شه؟! کی میخوای بفهمی که کسی دست و پامو زنجیر نکرده بود و نکرده بات زندگی کنم؟
- آقا مهدی. آقای دکتر مهدی! حرفای خوشگلتو حروم نکن، بذا واسه شاگردات! من مریضم آره خوب گفتی. مریضم و تو هم پرستارمی. اصلا همینه که بعد اجاق کوریم پام موندی و ادای سوختن و ساختنو درآوردی.

ناهید همیشه توهم ترحم داشت از من. منی که ترحم نمیکردم. یا لااقل زیاد نمیکردم.اما در فکر ناهید همیشه جاخوش کرده بود این ترحم من و رفتار پرستار مابانه ام.

- سوختن و ساختن چیه!؟ چرا چرت و پرت میگی؟ دیوونه شدم به خدا بعد این همه سال. یه بار آرزو به دلم موند مثه ادم بشینیم حرف بزنیم. هر دفعه حرفمون شده یا پاشدی راتو کشیدی رفتی ، یا نشستی و فقط گفتی. هیچ موقع نشنیدی ناهید، هیچ موقع. دنیا فقط فکر و خیالِ خودته و بقیه کشک! 
- اینو تو میگی.چون دوس داری بهم بقبولونی که مریضم و نیاز به کمک دارم ، نه آقا مهدی.آقای دکتر مهدی من محتاج کمک کسی نیستم، خدا بیامرزه مهین بانو رو ، ( غده اشک چشمانش خشک شده بود و نمیدانم این اشکهایی که میریخت از کجا می آمدند! ) شهین و که دارم هنوز. مجبور نیستی تحمل کنی منِ مریضو.میرم تا فقط بگی!

- من میخوام واسه تو بگم دیوانه! همیشه همینی! همیشه رفتنی. گورِ بابای منی که چار کلمه حرف نمیتونم بزنم. تو فقط خوتی ، دنیات خودته ، همه چی خودتی. ماها اسبابا بازی ایم فقط. حرفم که میزنیم میشیم آقای دکتر مهدی و حرفامون تجویز میشه واسه اون شاگردای مادرمرده.
- چه خوبم طرفشونو میگیری.ببخشید توهین کردم بشون. این دفعه کدومشون سفره عقد انداخته نشسته کنار عکست ها؟

ناهید مریض بود. گریه میکرد و مریض بود اما ، گریه اش برای مهین بانو بود و مریضی اش سابقه دار. این را همان ماههای اول دوتایی شدن فهمیدم. این که ناهید زیادی عصبیست و عصبی میشود. من اسمش را میگذرام مریضی. این که فقط حرفِ خودت را بزنی و نشنوی مریضیست و ناهید مریض بود. اما هیچوقت رضا نداد صلاح مشورتی کنیم با یک مشاور لااقل.چون من را که اصلا قبول نداشت به عنوان یک روانشناس. همیشه نَه بود ، همیشه! 

از خانه بیرون زدم. حرف زدن فایده ای نداشت. باران می امد ، بارانِ بهاری را قدِ خدا دوست داشتم. پرسه میزدم در خیابانها و هرچه باران بیشتر خیسم میکرد ، بیشتر فکری میشدم و دلسرد از زندگی با ناهید. به ایستگاه اتوبوس رسیدم، نشستم نفسی تازه کنم و رهگذرها را تماشا. همیشه لذت میبرم از تماشای رهگذرهای خیابانها.کلی ادم پر مشغله با کلی دغدغه ای که هیچ کس جز خدا نمیدانتشان. تلفنم را از جیبم درآوردم تا ساعت را ببینم ، دیدم پیام امده. 

سارا بود. سارا مهدوی، پیام داده بود :"حالم خوب نیست آقای طاهری ، میشه ببینمتون و باهاتون حرف بزنم؟ یه جایی بیرون از دانشگاه و جدا از آدماش. خواهش میکنم ، حالم بده . شما میتونید آرومم کنید ، بام حرف بزنید ، کمکم کنید. توروخدا جواب بدین آقای طاهری الان وقت دارید؟ میشه یه بارم که شده روبروم بشینید و حرفامو بشنوید؟ میشه دکتر طاهری دانشگاه نباشید یه بار و درک کنین حسمو. من اینطوری نمیتونم آقای طاهری، نذاشتین باهاتون درس بردارم. تو دانشگاهم اگه دیدینم فراری شدین. پس کی حرفمو بزنم؟ دارم خفه میشم آقای طاهری میشه الان ببینمتون و حرفامو بگم؟ میشه؟"

سرم داغ شد. مغزم متوقف شد ، زمان هم ایستاده بود انگاری. حالا شده بودم شبیه رهگذر دغدغه داری که یکی یک جا نشسته و نگاهش میکند. خسته از هرقصه و دعوا و مصیبتی که ویراژ میداد در سرم ، خسته از ناهید و همه خوددرگیریهایش، پیامش را جواب دادم. 

-کجا بیام؟

و تمام

آرش "آرری"
پانزده مرداد ماه هزار و سیصد و نود و دو
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.