داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم




"میدانِ موانع"


روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در صفِ هفتم بودم. یعنی صفِ آن هایی که واجدِ هیچ کدام از آن شرایط نیستند! 

در طولِ روز و در آن ساعاتی که در کلاس هایِ آموزشیِ مختلف وقت می گذارندم ، مدام با خودم فکر می کردم که اگر فقط واجدینِ شرایط در استان و چه بسا شهرِ خودشان خدمت کنند ، پس تکلیفِ امثالِ من چه می شود؟ ساعت ها با همین افکار می گذشت تا ساعتِ دوازده و نیمِ ظهر رسید که نمازِ ظهر و عصر را هم خوانده بودیم و کم کم سرو صدایِ دیگ هایی می آمد که قرار بود یک لشکر سرباز را سیر کند! اما زهی خیالِ باطل. 

هنوز برایِ نهار زود بود. جمیعِ صد و چهل نفریِ مان را به زمینِ فوتبالِ خاکی ای بردند که اطرافش را انواع و اقسامِ سازه هایِ عجیب و غریب پُر کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند "میدانِ موانع". درست حدس زده بودیم ، ضیافتی که برایِ پیش از نهارمان تدارک دیده بودند ، دویدن هایِ بی پایان در این میدانِ برهوت با چاشنیِ بالا و پایین شدن هایِ هر از گاهی از سازه هایِ دورش بود. آن قدر که فقط جان داشته باشیم هر طوری هست خودمان را به سلف برسانیم و رویِ میز و صندلی هایش بیفتیم! و در تمامِ طولِ روز رویم را از بوفه بر می گرداندم تا شب شد.