داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : پیش درآمدی بر یک قصه یِ متولد نشده



رویَم نمیشُد حرف هایم را مستقیم در چشمانت بگویم.پس هر روز  برایت قصه ای کوتاه می نوشتم و به تو می دادم تا بخوانی و کمکم کنی تا بهتر بنویسم. یادم هست همان روزِ اول به تو گفته بودم که دوست دارم یک روز نویسنده یِ بزرگی شوم و تو گفته بودی همه یِ نویسنده هایِ بزرگ روزی قصه هایِ کوتاهِ خوبی می نوشتند. و من دوست نداشتم فکر کنم که منبعِ این حرفت کجاست و چقدر معتبر است. فقط دوست داشتم باورش کنم ، چون تو می گفتی. مثلِ تمامِ حرفهایت که بی چون و چرا در ذهنم فرو می شُد و فراموش شدنی هم نبود.

و تو شبانه ، حرفهایِ دلم را که به طرزِ کاملا ناشیانه ای لا به لایِ قصه ای کوتاه چپانده بودمشان ، را می خواندی و طرح می زدی و روزِ بعد نقاشی هایی که بر اساِسِ قصه هایم کشیده بودی را تحویلم می دادی.و وقتی تو ، به رویِ دنیایِ کوچکم لبخند می زدی ، ذوق می کردم و باز عزمم را جزم می کردم که قصه هایِ بیشتری برایت بنویسم.اما این طور نمی شد ، این طور هیچ وقت نمی فهمیدم که تو بالاخره کِی حرفِ دلم را فهمیده ای و می خواهی جوابم را بدهی. تو هم که اصلا چیزی به رویت نمی آوردی.


و اینگونه شد که اگرچه ما ، ماهها با همین کلمه ها و طرح هایی که رویِ کاغذ نقش می بستند عشق بازی می کردیم ، اما دل را دریا زدم و یک عصرِ جمعه ، حرفهایم را برایت نوشتم. عُریان. بدونِ نقابِ داستانک هایِ آدمهایِ همیشه پُر حاشیه یِ قصه ها. و نمیدانم تو آنها را چه خواندی که ناپدید شدی.


نوشتم : "به شب و خورشیدِ روشنی که صبح در آسمانِ تاریکش متولد خواهد شد ، سوگند.به نسیمِ صبحگاهی و بارانِ بی صدایی که در گرگ و میش برگ ها را خواهد شُست ، سوگند.که دلداگی جُز تسلیم نیست و عقل اتفاقا چه خوش ساز می نوازد آهنگِ دلدادگی را. و چه کسی گفته آدمِ دلداده عقل ندارد؟ پس این وسوسه یِ بی پایانِ خواستن که از خاکِ عقل سبز شده چیست؟و این فکر چیست که صورتِ یار را هر آن هویدا می کند و پرده یِ چشمان را پُر می کند ؟  به خودمان بیاییم و باور داشته باشیم که زندگی جُز با دلدادگی سامان نمی گیرد و اصلا سِرِ دلدادگی همین است. جاودانگی."


"آرری" - تابستانِ نود و چهار

** عکس : پویان صدقی


نظرات 3 + ارسال نظر
سجاد جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 23:58 http://vergessen.blogsky.com

بسیار عالی

فاطمه دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 23:48

خط های روون بالایی اخرش به خط های سنگین ختم شد
یه تناقض عالی ...

دورن مایه اش هم که یه موضوع خیلی خیلی عمیقه ...

مرررسی " آرری "

پسندیده شنبه 27 تیر 1394 ساعت 05:04 http://kenaaraabaad.blogsky.com/

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
عیدتون مبارک
متن رو کامل خوندم
قشنگ بود
...به نسیمِ صبحگاهی و بارانِ بی صدایی که در گرگ و میش برگ ها را خواهد شُست ، سوگند.که دلداگی جُز تسلیم نیست و عقل اتفاقا چه خوش ساز می نوازد آهنگِ دلدادگی را...
چقدر خوبه اتحاد عاشق و عاقل :}
خدانگهدار

سلام. عید شما هم مبارک.
واقعا فکر میکنم کسی که دلداگیش همدستی به نام عقل داشته باشه ، غصه ای نداره..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.