داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دَهم



"عاشقانه هایِ رویِ برجک!"

تجربه یِ چهارروزه یِ اردوگاه آن هم در این سرمایِ خشک و بیابانیِ بهمن ماه ، قطعا تا ابد دیگر سراغمان نخواهد آمد. این مساله همان طور که در صفِ حمام ایستاده ام تا خستگیِ این چند روزه را از تن به در کنم به ذهنم خطور می کند. فرصتِ گروهِ صد و چهل نفریِ آسایشگاهِ ما برایِ حمام کردن بسیار کم است ، همین هم هست که در هر کدام از اتاقک ها به جایِ یک سر ، دو سَر زیرِ دوش دیده می شود!


دو روز بعد از بازگشتِ قهرمانانه مان از اردوگاه ، نامِ من و چهارده نفرِ دیگر را خواندند تا برویم پاسدارخانه. مثلِ این که تجربه هایِ ناشناخته مان تمامی ندارد و این شصت روزِ دوره یِ اموزشی می خواهد تا ابد طول بکشد. پاسدارخانه ساختمانی بود که تشکیل می شد از یک آسایشگاه با حدودِ بیست تخت خواب ، یک سالن شبیهِ سالنهایِ انتظارِ ترمینالها که سرهایِ همه یِ سربازانِ درونش چرخیده بود رو به سمتِ تلویزیونِ چهارده اینچی که آن بالا داشت فوتبال نشان می داد. و یک اتاقکِ کوچک که مالِ از ما بهتران بود انگار. پاسدار بودم. یعنی باید می رفتم رویِ بُرجک و در ساعاتِ مشخصی نگهبانی می دادم. این بار قضیه خیلی حساس تر از بوفه بود و البته خوفناک تر.اینجا دیگر بحثِ امنیتِ کُلیِ پادگان بود و رویِ دوشم سلاح داشتم.

 

به خودم که آمدم دیدم ساعت یازدهِ روزِ جمعه است و ماشین هایی که از جاده یِ کناریِ پادگان عبور می کنند ، دارند برایِ منی که نزدیک به دو ساعت است بالایِ بُرجک ایستاده ام ، بوق می زنند.


عکس العمل هایِ سربازانِ رویِ برجک هایِ حاشیه یِ جاده به بوق زدن ها و دست تکان دادن ها ، به دو صورت است. یا دست تکان می دهند تا تشکر کنند ، یا دست تکان نمی دهند تا بتوانند با تمرکزِ بیشتری فُحش بدهند! لذا ترجیحا اگر روزی ، وقتی و جایی سربازی را دیدید که حاشیه یِ جاده رویِ برجکِ نگهبانی ایستاده ، کاری به کارش نداشته باشید، بگذارید تویِ حالِ خودش باشد. مثلِ ان روزِ تعطیلِ لعنتی که من خسته بودم و رویِ همان برجکِ نگهبانیِ سبزرنگِ زنگ زده ، این را گفتم : 


همین امروز دلم می خواد بیای پیشم

همین جا که دارم دلتنگ تر میشم


کجا دستات ازم کَم شد ، چقد دوری

مُدارا می کنم با دردِ مجبوری


تو این جایی که من هستم

همه چی رنگ پَس داده

روزاشم سَرده ، انگار

از چِشِ خورشید افتاده


هوا ابریِ ابری و 

زمین از سنگ سنگینه

چشام کَم داره چشماتو

دیگه هیچی نمی بینه


چقداین فاصله دستاش سنگینه

کسی حالِ بدِ مارو نمی بینه


ازین احساسِ دلتنگی تلف می شم

همین امروز دلم می خواد بیای پیشم..


"آرری"