داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سیزدهم




"شهردار!"

نمی دانم دقیقا این ها چیست که دارد از آسمان بر زمین می بارد. نه شبیهِ برف هستند و نه باران! با این حساب اکثرِ قریب به اتفاقِ بچه ها یِ آسایشگاه آمده اند دمِ در و در فضایِ باز ایستاده اند تا از این هوایِ دلپذیر و ساده و این ذراتِ آسمانیِ عجیب لذت ببرند. جمعِ شش نفره شان که متشکل از اصلیت ها و شهرهایِ مختلف است با بحث در موردِ همین ذرات گرم شده. هر کسی دارد توضیح می دهدکه در زبانِ بومیِ شان به این ها چه می گویند. من اما کمی ان طرف تر از جمعشان و پایِ تلفنِ همگانی ایستاده ام و در حالی که منتظرم تا سربازی که دارد با لهجه ای ناشناخته با تلفن صحبت می کند ، کارش تمام شود ، از سرما این پا و آن پا می کنم.


فکر می کنم چندماهی از آخرین تماسی که با بستگانش داشته می گذرد، آخر بیست دقیقه است که دارد شماره تلفن هایِ مختلف را می گیرد و حرف می زند. برایِ چندمین بار گوشیِ تلفن را سرِ جایش می گذارد و باز دفترچه یِ یادداشتِ کوچک و آبی رنگش را باز می کند و از صفحه ای که بالایش نقاشیِ یک چشمِ احتمالا زنانه با مُژه هایی ترسناک و اغواکننده را کسیده ، شماره یِ تلفنِ دیگری بگیرد. با دست رویِ شانه اش می زنم، با اکراه برمی گردد. می گویم : "داداش من نیم ساعته علافم اشنجا! پنج دقیقه هم بیشتر کار ندارم!طلاق بده دیگه این لامصبُ!". 

جور و پلاسش را به صورتِ موقتی جمع میکند و بالاخره می توانم زنگ بزنم و از اشکان سوالم را بپرسم. گوشی را که برمیدارد ، میگویم : "سلام. اشکان اسمِ اون بازیگره زنه چی بود، همون چشم رنگیه که با جرج کلونی تو up in the air بازی میکرد؟" ثانیه ای فکر میکند و جواب می دهد : "وِرا فارمیگا!". تشکر می کنم و ادامه می دهم که داشتیم  با بچه ها حرفش را می زدیم و من اسمش را فراموش کرده بودم. می خندد و اب شری این که به مادر و پدرم سلام برساند ، قطع میکنم.


چه شانسی دارم! درست همین امشب ، هوا باید این قدر سَرد میشد و باران و برفِ توامان می بارید؟ ساعت شش و سی دقیقه یِ بعدازظهر است و من امشب ، "شهردارِ" آسایشگاه هستم. نه این که این شهردار بودن منصبی افتخاری باشدکه با رای و اینجور چیزها مشخص شود ، نه! "شهردارِ" موقتِ آسایشگاه که به صورتِ روزانه و چرخشی تعویض می شود ، فردی است که به صورتِ کاملا محترمانه و در عینِ حال جَبری ، مامورِ اورِ خدماتِ آسایشگاه است. از تهیه و حملِ جیره یِ غذاییِ بیست و چند نفر از آشپزخانه تا آسایشگاه گرفته ، تا سر و سامان دادنِ امورِ نظافتی ، مثلِ شستنِ ظرف ها و نظافتِ آسایشگاه و رسیدگی یه وضعیتِ همیشه قرمزِ سطلِ زباله!


"آرری"


**این عکسِ خودِ خودمان است و همه یِ اتفاقاتی که می خوانید در همین چهاردیواری رخ داده است.دلم برایِ تمامیِ حاضرانِ در عکس تنگ شده ، هر جا هستند سلامت باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.