داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

"دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (2)"



باز هم صبح شده . . پرده ها را کنار می زنم و پنجره را باز میکنم . . .روزِ عشق است . . اما چه دلگیر . . تو نیستی . . .

رویِ لبه ی تخت می نشینم و ذهنم زُل میزند به خاطراتِ گذشته . .به آن روزهایی که جایِ خالی ات را با حضورت پُر بود . . یادِ روزِ عشقِ سالِ قبل بخیر . . از رویِ بلندی تمامِ شهر را می پاییدیم و خورشید را در آغوش می گرفتیم . . .
یادش بخیر . .دستانت به سرنوشتم گره خورده بود و لبانت فقط می خندید . .اصلا انگار زمستان نبود . . .

اما امروز ، اینجا ، بدون تو . . . خیلی سرد است . . دل دلِ برگشتن دست از سرم برنمی دارد . . مُدام آشفته ام . . . روزِ عشق رسیده اما سهمم از آغوشت فقط یک قابِ عکس است گوشه یِ یک میزِ چوبی . . .

راستش را بگو نازنین . . .اصلا رسیدنی در کار هست ؟ . . یا من فقط دل خوش کرده ام به رویایی که هیچ وقت اینجایی نمی شود . . .رسیدنی در کار هست یا برایِ همیشه دست نیافتنی می شوی . . .
راستش را بگو بانو جان . . . "ما" می شویم؟ . . .

"آرری"

دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (1)






همه چیز بالاخره یک روز تمام می شود و رو سیاهی اش می ماند برایِ این فاصله که قفسِ دوری را هر روز تنگ تر می کند. . . من از پشتِ این پنجره آنقدر طلوع ها و غروب ها را می شمارم تا لحظه یِ رهایی خودی نشان دهد . . .

همه چیز بالاخره روزی تمام می شود و من خطِ قرمزی می کشم بر همه یِ جاده هایی که بینِ ماست . . 

میدانم سختی هایی که این روزها می کشیم ، آبستنِ خاطره هایِ فردایِ ماست اما . . . دلتنگی که منطق سرش نمی شود . . در چشم به هم زدنی گُر می گیرد و همه یِ وجودت را می سوزاند . . .

تو کجایی؟! . . .قدم زدن زیرِ این آفتابِ زمستانی بدونِ تو نمی چسبد . . . 

"آرری"