چندی پیش از مسابقه ای مطلع شدم ، که با همکاریِ سرویسِ "میهن بلاگ" برگزار میشد. مسابقه یِ "منِ امروز ، 10 سالِ قبل" که قرار است توصیفی باشد از آدمهایی که با ماشینِ زمان به ده سالِ قبل برگشته اند. همین هم شد که در مسابقه شرکت کردم و حالا این لینکِ متنِ من در مسابقه است ، همین!
با چترِ آبی به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر به باران که آمدی
نم نم به سمتِ قراری که در من است
از امتدادِ خیس درختان که آمدی..
"فرهاد صفریان"
من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم می زند کارهایِ بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهایِ قشنگی در می آید و من می میرم برایِ دیدنِ این طور تصویرها. و البته بیشترِ وقتها هم پشیمان می شوم که دیدنِ یک تصویرِ قشنگ ، واقعا می ارزید؟ به این که من بزنم حالِ یکی کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم؟
اما باز هم پیش می آید که بزند به سرم و کاری بکنم که باز هم آخرش مجبور بشوم این را از خودم بپرسم.
برایِ این است که میگویم من دیوانه ام و اگر کسی نتواند بامن زندگی کند ، باید بهش حق داد!
از "کافه پیانو" __ "فرهاد جعفری"
یادِ آن دفعه افتادم که مرا برده بود هاوانا. وقتی بود که خوب پول در می آورد و ما در پارک قدم می زدیم و یک سیاه پوست به من چیزی گفت ، هری زد تویِ گوشش و کلاه حصیری اش را که افتاده بود برداشت و پرت کرد آم طرف و یک تاکسی از رویش رد شد و من آن قدر خندیدم که شکمم درد گرفت !
از "داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"