داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : وحشی بافقی

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

آن‌چه او در کار من کرده‌ست در کارش مکن


هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

اعتمادی لیک بر ترکان خون‌خوارش مکن


گر چه تو سلطان حُسنی دارد او هم کشوری

شوکت حُسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن


انتقام از من کِشد مپسند بر من این ‌ستم

رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن


جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هم‌قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن


این چه گستاخی‌ست «وحشی» تا چه باشد حکم ناز

التماس لطف با او کردن از یارش مکن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.