دست هایَت ، آن آشوب گرانِ کوچک
هر ثانیه تداعیِ خاطره اَند
گرم که باشند ، عشق می زایند و سرد که می شوند
جان کاه می شوند.
فریاد می کشند و دیگر آرام نمی گیرند.
نمیخواهم برایِ دست هایَت مرثیه سُرایی کنم ، نه..
میخواهم برایشان شعر بگویم
که هر چه دورتر باشند به ذهنم نزدیک ترند
و چه نابِسامان است دلی که گرمایِ دستی را فراموش نمی کند...
"آرری"
**عکس : حامد بارچیان
من کَزین فاصله غارت زده یِ چشمِ تواَم
گَر به دیدارِ تو اُفتد سر و کارَم چه کنم؟ . .
یک به بک با مُژه هایت دلِ من درگیر است
میله هایِ قفسم را نشُمارم چه کنم؟ . .
"سید حسن حسینی"