داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : دلشوره



این لحظه ها پایانِ دلتنگی

این روزها محکومِ بی صبری ست


من پا به پایِ گریه بیدارم

دنیام عجیب این روزها ابریست


حِسَم شبیهِ خواب و بیداری

بینِ ندیدن ها و دیدن ها


حسی شبیهِ ترسِ یک گنجشک

از شاخه هنگامِ پریدن ها


بی ترسِ این دلشوره هر شب

فانوسِ دنیایِ تو روشن بود


این شهر روزی شهرِ رویاهام

این خونه روزی خونه یِ من بود


ای لحظه یِ آرامش و تصمیم

حس می کنم بسیار نزدیکی


من با تو می مونم تمامِ عمر

من برنمیگردم به تاریکی . . .


"عبدالجبار کاکایی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.