داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : میترا



دخترک پُرسر و زبان و پُر شر و شوری که لاک هایِ قرمزِ ناخن هایش به سِتِ سبز و سُرمه ایِ تنش نمی آید، اما رو به رو و چشم در چشمِ من دارد از آن ها تعریف میکند. میخواهم سرِ صحبت را با او باز کنم ، اما می دودبه سمتِ دیگری از فروشگاه و در همان حالی که ظرفِ سیب زمینیِ سرخ کرده یِ بزرگی در دستش است ، این طرف و آن طرف می رود.

حواسم را پرت میکنم ، خودش آرام نزدیک م می شود و میگوید : "تو هم دوس داری مثِ من لاک برنی خوشگل شی؟"

می گویم : "آره!" سرش را کَج می کند و با خنده می گوید : "تو که نمیتونی ، آقاها که لاک نمیزنن!"

میگویم : "پس چرا پرسیدی؟" میگوید :  :همین جوری!". با همان شیرین زبانی اش راهِ ارتباط را برایِ همیشه باز می گذارد و اصلا نمیشود او را دوست نداشت. "میترا" را می گویم ، دختر چهار ساله ای که پدر و مادرش در حالِ جدایی اند و خودش نمی داند . . .


"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.