داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : میترا



دخترک پُرسر و زبان و پُر شر و شوری که لاک هایِ قرمزِ ناخن هایش به سِتِ سبز و سُرمه ایِ تنش نمی آید، اما رو به رو و چشم در چشمِ من دارد از آن ها تعریف میکند. میخواهم سرِ صحبت را با او باز کنم ، اما می دودبه سمتِ دیگری از فروشگاه و در همان حالی که ظرفِ سیب زمینیِ سرخ کرده یِ بزرگی در دستش است ، این طرف و آن طرف می رود.

حواسم را پرت میکنم ، خودش آرام نزدیک م می شود و میگوید : "تو هم دوس داری مثِ من لاک برنی خوشگل شی؟"

می گویم : "آره!" سرش را کَج می کند و با خنده می گوید : "تو که نمیتونی ، آقاها که لاک نمیزنن!"

میگویم : "پس چرا پرسیدی؟" میگوید :  :همین جوری!". با همان شیرین زبانی اش راهِ ارتباط را برایِ همیشه باز می گذارد و اصلا نمیشود او را دوست نداشت. "میترا" را می گویم ، دختر چهار ساله ای که پدر و مادرش در حالِ جدایی اند و خودش نمی داند . . .


"آرری"

دل نوشته : هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی



چه دردناک


که راهِ من ، درست همین جا


در نزدیک ترین نقطه به تو


و نفس به نفسَت


از تو جدا می شود . . 


احساس هست ، اما تقدیر سَد می شود


و ما همچون قربانیانِ جنگ


آواره و درمانده


هر کدام به سویِ خانه هایمان پرواز می کنیم


خانه هایی که یک عُمر فاصله دارند از هَم


وکسی چه می داند که من دیگر بار چه زمانی تورا خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


باز دستت را در دستانم خواهم گرفت یا نه


و آن روز اگر برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه


بعد از امشب


مثلِ همه یِ شبهایِ قبل


باید خیابان ها را تنها زیرِ پا بگذاریم


و فقط و فقط همین امشب است که شهر به خاطرت چراغانی است


و در کنار هم هستیم . . 


حضور را تقدیر میسر می کند


و هرجا تقدیر کم بیاورد ، غیبت پا می گذارد


و جای خالی پدید می آید . . 


چه خوش است هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی


وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود


و چه کسی می داند که من دیگر بار چه زمانی تو را خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه...


"آرری"

 

دل نوشته : سخت گیر



خاطره . . 

این شاه بیتِ غزلِ حُزن انگیزِ زندگی اَم

در واژه واژه یِ راه رفتن هایَم بالغ می شود و چشم به چشم در نگاهَم زندگی می کند.

و گاه تَر می شود و با اشک ، هم آوایی می کند رویِ گونه هایَم

و گاه سرما می شود و دستانم را به عشق بازی دعوت می کند..

چه بی اندازه اند خاطرات.

چه سنگ است مرور و چقدر ناچیزند لحظه هایِ فراموشی..

بعد از تو . . .

 خورشید باز هم طلوع می کند.

روزنامه ها باز هم در دستانم مُچاله می شوند

 و کَتانی هایِ کُهنه ام باز هم پایَم را می گَزَند

بعد از تو حتی "کوهِن" هم به خواندنِ عاشقانه ها ادامه خواهد داد . .

فقط ما . . یعنی من و قلبِ بازدارنده یِ احساساتی ام ، کمی سخت گیر تر شده ایم

همین . . . 


"آرری"