داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی



چه دردناک


که راهِ من ، درست همین جا


در نزدیک ترین نقطه به تو


و نفس به نفسَت


از تو جدا می شود . . 


احساس هست ، اما تقدیر سَد می شود


و ما همچون قربانیانِ جنگ


آواره و درمانده


هر کدام به سویِ خانه هایمان پرواز می کنیم


خانه هایی که یک عُمر فاصله دارند از هَم


وکسی چه می داند که من دیگر بار چه زمانی تورا خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


باز دستت را در دستانم خواهم گرفت یا نه


و آن روز اگر برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه


بعد از امشب


مثلِ همه یِ شبهایِ قبل


باید خیابان ها را تنها زیرِ پا بگذاریم


و فقط و فقط همین امشب است که شهر به خاطرت چراغانی است


و در کنار هم هستیم . . 


حضور را تقدیر میسر می کند


و هرجا تقدیر کم بیاورد ، غیبت پا می گذارد


و جای خالی پدید می آید . . 


چه خوش است هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی


وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود


و چه کسی می داند که من دیگر بار چه زمانی تو را خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه...


"آرری"

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 23:27

(منم قسمت اخر حرفشو متوجه نشدم هان ؟ )

وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود
اوج عالی برای پایان ^__^

مریم چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 06:44 http://40years.blogsky.com

داغ روابط امروز و دیروز همیشه تازه خواهد بود اگر تقدیر مسدود کننده ی این رابطه باشه !
چقدر خوبه که ابروهات رو بر نمی داری ، هیجان زده شدم :)

قسمتِ اخرش رو متوجه نشدم حقیقتا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.