داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : آغوشی برایِ دیوانگی



با خیال زیستن آرامشی دارد

دنیایِ آشفته ام را با هزار هزار جهانِ چیده شده یِ این آدمهایِ نقاب دار عوض نخواهم کرد

و برایشان شعری نخواهم خواند

تا در عقب ماندگیِ به ظاهر مُدرنِشان بپوسند و بمیرند

صورتک های خوشبختشان حالم را به هم می زند

آسوده در هزاتویِ ذهنم سفر می کنم

و هر روز صبح نفسی از سرِ تنهایی و سکون می کشم

مگر آشفتگی نهایت دارد؟..

من که روزها در خانه می نشینم و دلم برایِ خانه تنگ می شود

من دلم برایِ دستپُختِ مادرم لَک زده

آن هم وقتی که هر روز غذایِ خانگی اش را می چِشَم

و این تشویش و بی قراری راهِ رهایی ندارد

آن قدر دور از تو ..

و آن قدر نااُمید از جهانِ مصنوعیِ آدمها

به کتاب پناه می برم

و برایِ خودم شعر می خوانم 

و می نویسم

که این عبادت روزی جواب خواهد داد

و خداوندِ قلم روزی نوشته هایم را می شنود

و چشمِ رضایت بر هم می گذارد

کاش این آشفتگی هیچ وقت تمام نشود که با خیال زیستن عجب آرامشی دارد . .

"آررِی"

شعر بازی : دیوانگی


دیـــوانگی ها گــرچه دائم دردسـر دارند
دیــوانه ها از حال هم اما ... خبــر دارند

آئیــنه بانو ! تجــربه این را نشان داده :
وقتی دعاها واقعـــی باشند اثــر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلا تمام قرص ها جز تو ضــرر دارند

آرامش آغــوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمـــه های معتبــر دارند

" مردی " به اینکه عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند تنهـــا " یک نفر " دارند 

بهـــتر ... فرشته نیستم ؛ انسان ِ بی بالم
چــون ساده ترکت مــی کنند آنان که پـَـر دارند

می خواهمت دیوانه جان ! می خواهمت ... ای کاش
نادوستــانم از ســر ِ تو دست بــردارند

"امید صباغ نو"