نوعِ متداولِ روزنامه نگار آن است که موذی باشد و از بدبختیِ دیگران لذت ببرد و هیچگاه نتواند بفهمد که خودش هنرمند نیست و حتی استعداد انسانِ هنری شدن را هم ندارد. آن وقت طبیعی است که بو کشیدن ها اثرِ خود را از دست می دهند و چیزی که باقی می ماند ، حرف هایِ تو خالی است که احتمالا در حضورِ دخترانِ جوانی زده می شود که به اندازه کافی ساده دل و ضعیفند ، چنان که هر آدمِ کثیفی را فقط به این دلیل که در فلان روزنامه ستون و نفوذی دارد به آسمان می برند.
شکل هایِ عجیب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که فحشایِ معمولی در مقایسه با آن کسبِ شرافتمندانه ای است.حداقل اینجا و در مقابلِ پول ، چیزی به آدم می دهند!
از "عقایدِ یک دلقک"__"هاینریش بُل"
پس اتاق انتظار مرگ اینجاست؟ این لولههای مسخره، این سوزنهایی که از بازوهام رده شدهاند؟ من تو این باشگاهِ قبلِ مرگ چه غلطی میکنم؟ باید اینها چیکار کنم؟ با این زنی که تومور سرطانی معدهاش را نیستونابود کرده؛ با این مردی که مستِ لایعقل از پنجرهی طبقهی سوّم پرت شده پایین. نمیدانم همهچی از کجا شروع شد؛ یا اصلاً قرار است کِی تمام شود. میگویند همهی ما درست در لحظهی مرگمان ۲۱ گرم از دست میدهیم. همه؛ ۲۱ گرم. وزنِ یک مُشت پنج سِنتی؛ وزنِ مرغ مگس؛ وزن تکّهای شکلات. حالا کی زودتر این ۲۱ گرمش را از دست میدهد؟ او که رفته تو کُما یا من؟
از 21 گرم "21 Grams" به کارگردانی "آلخاندرو گونزالز ایناریتو"
** به نقل از وبلاگِ شخصیِ "محسن آزرم"
تماشایِ " در دنیایِ تو ساعت چند است؟" یک غنیمت است.
یک ضیافتِ عاشقانه برایِ سالنهایِ بدونِ نورِ سینما.
حتما تماشایش کنید.
به قولِ مارکز : " کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟ گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟"
**فردا یادداشتی مفصل برایش خواهم نوشت.
تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .
مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان
و هر ثانیه عاشق تر شو
که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.
خاتون . . .
با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.
به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . .
همین روزهاست که به تو برسم
از انتظارم دلسرد مَشو
و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن
و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار
فاصله را طی کنم
و یکی شویم...
"آرری"