داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : بهاره رهنما



رُژِ لب را غلیظ می کشم رویِ لب هایم و رویم را از او برمی گردانم. او لَج می کند و پایش را می گذارد رویِ گاز. بینِ چیزهایِ اندکی که در همین چند هفته از من فهمیده ، یکی این است که به خاطرِ تصادفی که در بچه گی داشته ام از سرعت می ترسم ، این را روزی که برایِ خریدِ کت و شلوارِ او رفته بودیم ودیرش شده بود به او گفتم. 

حالا دارد با سرعتِ نزدیک به دویست در اتوبان می راند و اصلا نمی داند که این بار نمی ترسم. شاید چون این همان اتوبانی است که در آن و در یک عصرِ بارانی برایِ اولین بار سیامک مرا بوسید.

ساعتِ سواچِ صورتی هنوز رویِ دستم است و عقربه هایش نشان می دهد که دیگر خیلی دیر شده.


بخشی از قصه "عروس شماره 2" از "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"

روزمرگی : شهرِ سکوت




می گوید : "نه ، همون سایز بزرگه رو بده لطفا"

نیشخندی می زنم و می گویم : "خانم من دارم می بینم دیگه! همین 42 خوبه ها!"

می گوید : "نه نه میخوام آزاد باشه."

قبول می کنم و می روم همان 44 را می آورم و می رود درونِ اتاقِ پُرو ، چند دقیقه یِ بعد که بیرون می آید با دیدنش خنده ام می گیرد. مانتو به تنش زار می زند ، درست مثلِ دختربچه ای که بارانیِ مادرش را پوشیده باشد.

می گویم : "خانم حرفِ منو که گوش نکردین . گفتم که این واستون بزرگه ، همون سایزِ 42 ش خوبه واسه شما.آزادم هست.اصن همه یِ کارایِ ما آزاده!"

می خندد و با همان لهجه یِ اصفهانی اش می گوید : "شما مشهدی هستی؟"

جواب می دهم : قاعدتا بله!"

می گوید: "معلومه"

چشمانم را ریز می کنم و با لحنی کنجکاو می پرسم : "از کجا؟ از قیافه م؟"

می گوید : " نه بابا. بس که حرف می زنی. شنیده بودم مشهدیا خوب بلدن جنساشونو قالب کنن!"

می فهمم که خودش دوست دارد سرِ شوخی را باز کند ، تازه فقط این نیست. اکثرِ مسافرانی که به مشهد می آیند ، بعد از اینکه کیفشان را کردند و خوش گذرانی هایشان تمام شد ، پُشتِ سرِ ما ، مشهدی ها را گران فروش و دُزد و هیز و این چیزها می خوانند!

 پس ادامه می دهم : " خانم مشکل جایِ دیگه ست. شما اصفهانی هستین دیگه ؟"

می گوید : "بله."

می گویم : " خب همین دیگه! مشکل همینه."

می گوید : "چیه؟ نفهمیدم؟"

می گویم : "همین دیگه . دلتون نمی آد 120 تومَن بدید مانتویِ جدید بخرید. خُب کارایِ ارزون ترم دارم واسه شما. آخه اصفهانیا می دونین که.."

لحنش کمی جدی می شود اما خنده هنوز از رویِ لبهایش کنار نرفته . جواب می هد : "نخیرم هیچ ربطیم نداره! اینم لابد اجدادِ شاها واسه اجدادِ ما درست کردن که اصفهانیا خسیسن. وگرنه همچین خبری نیست. میخوای دوتا از همینا بردارم که باورت شه؟"

می گویم : "بله لطفا! " و می زنم زیرِ خنده.

سایزِ 42  را به دستش می دهم و می رود داخلِ پرو تا بپوشد. چند دقیقه یِ بعد هر دو مانتو (42 و 44) را رویِ دستش انداخته و بیرون می آید. عرق کرده. 

می گویم : "می بخشید اتاق پُروامون گرمه! خسته هم شدین! اما خب وقتی خرید کنین دیگه خستگیتون دَر می ره. آخه میدونین که اصفهانیا دست و دلبازن!"

همین طور که دارد مسیرِ صندوق را طی می کند ، همراهی اش می کنم و جواب می دهد : "ببین تیکه نندازا! حالا من یه چیزی گفتم. همون یه دونه ش هم از سَرَمم زیاده! پولم کجا بود 250 تومَن پولِ مانتو بدم! بعدشم شماها هر موقع تونستین تو شهرِ خودتون برین کنسرت بیاین حرف بزنین!"

تیرِ خلاص را بَد شلیک می کند. و دستش را رویِ نقطه یِ ضعفمان فشار می دهد. به عنوانِ یک شهروندِ مشهدی که چندباری زحمتِ سفرِ چندین و چند ساعته به تهران را فقط برایِ یک شب کنسرتِ خواننده یِ محبوبم به جان خریده ام  ، دیگر حرفی برایِ گفتن ندارم و سکوت می کنم.


"آرری"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سوم



 سرهایِ بدونِ مو!


صبحِ یکِ دی ماه. هوا حسابی زمستانی است. کلاهِ زمستانیِ مشکیِ گُشادی سرم کرده ام و یک ساکِ خاکستری رنگ که پدرم با ماژیکِ مشکی رویش اسم و فامیلم را نوشته و یک عدد قفلِ چهارپَر هم به زیپش آویزان کرده ، در دستم است. 

الیاس (که بیش تر از پسرخاله ، شبیهِ یک برادرِ دوقلوست) هم آمده. با این که هنوز ساعاتِ اولیه یِ صبح است و به قولِ پدر "کَله یِ سحر" است ، اما راه بندانِ عجیبی است. آن قدر که مجبور می شویم ، ماشین را پارک کنیم و چند دقیقه ای را در این مسیرِ گِل آلود پیاده روی کنیم تا برسیم به درِ ورودیِ حوزه یِ نظام وظیفه. 


اگر به جمعیت دقت می کردی ، از هر چند نفر، یکی شان جوانکِ بی نوایی است که با سَری ماشین کرده و ساکی در دست، کِشان کِشان و به زور راه می رود و دور و بَرش آدم هایی هستند که همگی سعی می کنند خندان به نظر برسند و معمولی. لابد برایِ اینکه روحیه یِ سربازشان خراب نشود و چه می دانند در ان دقایقدر آن سرهایِ بدونِ مویِ ما چه می گذرد!

تجمع در مقابلِ درِ ورودی حوزه یِ نظام وظیفه به ورودیِ حوزه هایِ امتحانی در روزهایِ برگزاریِ کنکور طعنه می زند. همه یِ سربازها برگه هایِ اعزام به خدمت ، "که به برگه یِ سبز معروف است" را در دستشان گرفته اند که اینجا حُکمِ گذرنامه را دارد و چه گذرنامه یِ نَحسی!


وقتِ خداحافظی است. مادرم گوشه یِ چادرِ مشکی اش را جلویِ چشمانش می گیرد تا چشمم به چشمانِ بارانی اش نیفتد. سرم را که می چرخانم می بینم کمی آن طرف تر پیرمردی که کلاهِ پشمی به سر کرده ، جوانی را سخت در آغوش گرفته و شانه هایش دارند تکان می خورند. 

تقریبا در مرزِ انفجار به سَر می برم و پتانسیلِ این را دارم که با کوچکترین عنصرِ تحریک کننده ای بزنم زیرِ گریه و خدا می داند تا کِی می توانم به کنترل کردنِ خودم ادامه بدهم.

آیینِ لعنتیِ خداحافظی که تمام شد راهم را از بینِ جمعیت باز میکنم و واردِ حوزه می شوم. الیاس هم میخواهد وارد که شود که نگهبان مانع می شود.


شعربازی : لشکرِ عُشاق

این که دلتنگِ توام اِقرار می خواهد مگر؟

این که از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟


وقتِ دل کندن به فکرِ بازپیوستن مباش

دل بریدن وعده یِ دیدار می خواهد مگر؟


عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم

اشتباهِ ناگهان تکرار می خواهد مگر؟


من چرا رُسوا شوم ، یک شهر مشتاقِ تواند

لشکرِ عُشاق ، پرچم دار می خواهد مگر؟


"مهدی مظاهری"