داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : شهرِ سکوت




می گوید : "نه ، همون سایز بزرگه رو بده لطفا"

نیشخندی می زنم و می گویم : "خانم من دارم می بینم دیگه! همین 42 خوبه ها!"

می گوید : "نه نه میخوام آزاد باشه."

قبول می کنم و می روم همان 44 را می آورم و می رود درونِ اتاقِ پُرو ، چند دقیقه یِ بعد که بیرون می آید با دیدنش خنده ام می گیرد. مانتو به تنش زار می زند ، درست مثلِ دختربچه ای که بارانیِ مادرش را پوشیده باشد.

می گویم : "خانم حرفِ منو که گوش نکردین . گفتم که این واستون بزرگه ، همون سایزِ 42 ش خوبه واسه شما.آزادم هست.اصن همه یِ کارایِ ما آزاده!"

می خندد و با همان لهجه یِ اصفهانی اش می گوید : "شما مشهدی هستی؟"

جواب می دهم : قاعدتا بله!"

می گوید: "معلومه"

چشمانم را ریز می کنم و با لحنی کنجکاو می پرسم : "از کجا؟ از قیافه م؟"

می گوید : " نه بابا. بس که حرف می زنی. شنیده بودم مشهدیا خوب بلدن جنساشونو قالب کنن!"

می فهمم که خودش دوست دارد سرِ شوخی را باز کند ، تازه فقط این نیست. اکثرِ مسافرانی که به مشهد می آیند ، بعد از اینکه کیفشان را کردند و خوش گذرانی هایشان تمام شد ، پُشتِ سرِ ما ، مشهدی ها را گران فروش و دُزد و هیز و این چیزها می خوانند!

 پس ادامه می دهم : " خانم مشکل جایِ دیگه ست. شما اصفهانی هستین دیگه ؟"

می گوید : "بله."

می گویم : " خب همین دیگه! مشکل همینه."

می گوید : "چیه؟ نفهمیدم؟"

می گویم : "همین دیگه . دلتون نمی آد 120 تومَن بدید مانتویِ جدید بخرید. خُب کارایِ ارزون ترم دارم واسه شما. آخه اصفهانیا می دونین که.."

لحنش کمی جدی می شود اما خنده هنوز از رویِ لبهایش کنار نرفته . جواب می هد : "نخیرم هیچ ربطیم نداره! اینم لابد اجدادِ شاها واسه اجدادِ ما درست کردن که اصفهانیا خسیسن. وگرنه همچین خبری نیست. میخوای دوتا از همینا بردارم که باورت شه؟"

می گویم : "بله لطفا! " و می زنم زیرِ خنده.

سایزِ 42  را به دستش می دهم و می رود داخلِ پرو تا بپوشد. چند دقیقه یِ بعد هر دو مانتو (42 و 44) را رویِ دستش انداخته و بیرون می آید. عرق کرده. 

می گویم : "می بخشید اتاق پُروامون گرمه! خسته هم شدین! اما خب وقتی خرید کنین دیگه خستگیتون دَر می ره. آخه میدونین که اصفهانیا دست و دلبازن!"

همین طور که دارد مسیرِ صندوق را طی می کند ، همراهی اش می کنم و جواب می دهد : "ببین تیکه نندازا! حالا من یه چیزی گفتم. همون یه دونه ش هم از سَرَمم زیاده! پولم کجا بود 250 تومَن پولِ مانتو بدم! بعدشم شماها هر موقع تونستین تو شهرِ خودتون برین کنسرت بیاین حرف بزنین!"

تیرِ خلاص را بَد شلیک می کند. و دستش را رویِ نقطه یِ ضعفمان فشار می دهد. به عنوانِ یک شهروندِ مشهدی که چندباری زحمتِ سفرِ چندین و چند ساعته به تهران را فقط برایِ یک شب کنسرتِ خواننده یِ محبوبم به جان خریده ام  ، دیگر حرفی برایِ گفتن ندارم و سکوت می کنم.


"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.