داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : بهاره رهنما




انگار خوابم بُرده بود. خوابِ سیامک را دیدم، داشت تویِ کشوهایِ میزِ اتاقش دنبالِ چیزی می گشت. اتاقش مثلِ همیشه به هم ریخته بود. تویِ خواب هم کاناپه اش پر از لباس بود. من گوشه یِ اتاقش ایستاده بودم ، اما سیامک انگار من را نمی دید.

مادرش آمد تویِ اتاق و پرسید : "دنبالِ چی می گردی؟چرا همه جا رو به هم ریختی؟"

من از همان گوشه گفتم : "دنبالِ بویِ موهایِ منِ که زیرِ بالششه". هیچ کدامشان صدایم را نشنیدند.

انگار مُرده بودم. با تماسِ دست هایِ سردِ نانا خانُم به اتاق برگشتم. داشت ماسکِ سرد و خشک شده را از رویِ صورتم پاک می کرد.


بخشی از "عروسِ شماره یِ دو" از مجموعه داستانِ "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوم


 تغییرِ احوالاتِ یک خانواده یِ کوچک (2)



آن سال خانواده بنا را بر آن گذاشته بودند که دورِ همیِ شبِ یلدا را پُر و پیمان تر از همیشه برگزار کنند. آخر من باید یکُمِ دی ماه که روزِ اولِ زمستان هم هست ، عطایِ زندگیِ شخصی را به لقایش می بخشیدم و رسما نظامی می شدم. 

همه آمده بودند و همه چیز خوش رنگ و لعاب تر از همیشه به نظر می رسید. همه شان بدونِ استثنا من را بیشتر از همیشه تحویل می گرفتند و یک جور ترحُمِ همگانی به سویم روانه شده بود. همه شان سعی می کردند حتما عکسی با من که بعد از گذشتِ بیش از یک دهه از اولِ دبستانم ، سرم را با ماشینِ شماره یِ چهار تراشیده بودم، داشته باشند. همه خوش بودند و می خندیدند اما خانواده یِ کوچک و چهارنفره یِ ما شور و حالِ همیشه اش را نداشت. حفظ ظاهر و لبخندهایِ ساختگی هم تا یک جایی جواب می دهد و بالاخره فَک و فامیل می فهمیدند که مثلِ همیشه نیستیم. 

آنهایی که خدمت کرده بودند می گفتند : "همه ش خاطره ست. تا بیای ببینی چه خبره تموم میشه!" و آنهایی که هنوز سنشان به خدمت رفتند قَد نمیداد و مُحصِل بودند ، می گفتند : "خوش به حالت که می ری و خلاص می شی".

اما من فارغ از این حرف ها ، پس از مدت ها احساس می کردم که چقدر به همه یِ آدم هایِ این جمع تعلقِ خاطر دارم و وقتی که ازشان دور باشم ، چقدر دلم برایِ همه شان تنگ می شود. معنا و مفهومِ واژه یِ "خانواده" مهم تر و بزرگ تر از همیشه در فکرم پَرسه می زد.

در آن شبِ یلدایِ تاریخی حتی حضرتِ حافظ هم که انگار از احوالاتِ درونی ام آگاهیِ کامل داشت ، برایم خط و نشان کشید که فکر و خیالِ بیخود را از سرم بیرون کنم . به چیزی که مُقَدر است و باید بشود ، تَن در بدهم. در فالَم آمد : 


" من جَهد هَمی کُنم قضا می گوید                                           بیرون ز کِفایتِ تو کاری دِگر است "

حرفِ مردم : فرهاد جعفری



رفتم سراغِ نامه های علی. که نوشته بود : "خیلی عجیبه ، دیگه نه فیلم ، نه رُمان ، نه موسیقی ، هیچکدوم حالِ سابقو بهم نمیده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر میکنی؟"

برایش نوشتم : "خدابیامرزتت. کارت تمومه بچه. دلت زن می خواد!"

یعنی داستانش این است که هر مردی ، یک وقتی می رسد به اینجا که دیگر هیچ چیز حالِ سابقش را نمی دهد و خودش هم نمی فهمد این دگرگونی از کجا آب می خورد. معنیِ روشن و خودمانیِ یک چنین وضعیت این است که طرف ، دلش یک بغلِ گرم می خواهد که مالِ خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پَران و مثلِ ان ها پیش نمی رود. 

فقط یک زن و آن هم مالِ خودِ خودت. دوباره ردیفت می کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.


از "کافه پیانو"__"فرهاد جعفری"