داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ هفتم



صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هرکس از این لعل توانی دانست


قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

به جز از عشق تو باقی همه فانی دانست


آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست


دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست


سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هرکه قدر نفس باد یمانی دانست


ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست


می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست


حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


حرفِ مردم : هرتا مولر

من از دلتنگی برایِ وطن متنفر بودم. دوست نداشتم دردم را این گونه بیان کنم. من همیشه موفق شده ام از واژه یِ "درد" ، فاصله بگیرم. اما از احساسِ ان نه! اندیشیدن به گذشته ، همیشه همراه با تاسف و رنج است. مسلما من آگاه بودم که کشورم را اختیاری ترک کرده ام ، اما وقتی دلیلِ این تمایل تهدیدِ بیگانه است ، معنی اش چیست؟


بخشی از "گرسنگی و ابریشم" __ "هرتا مولر"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ چهارم



"دیگه باید عادت کنین!"


محوطه اش شبیهِ حیاطِ مدرسه هاست و هر طرفش را که نگاه می کنی ، چند دَه جوانِ سر تراشیده که اغلب به سببِ سرمایِ هوا کلاه رویِ سرشان است ، با بند و بساطشان رویِ زمین نشسته اند و یک نفر با لباسِ نظامی بالایِ سرشان ایستاده و دارد یکی یکی اسم هایشان را می خواند. پُرس و جو که می کنم ، می فهمم هر جمع نشانه یِ یکی پادگان و یک شهر است.


سرم را برمی گردانم سمتِ درِ ورودی و می بینم که خانواده یِ کوچکمان به همراهِ الیاس ، سرهایشان را چسبانده اند به میله ها و دارند برایم دست تکان می دهند.


راهم را ادامه می دهم تا بالاخره جمعِ جوان هایِ سرتراشیده یِ پادگانِ "محمد رسول الله" بیرجند را پیدا می کنم. به جمعشان که وارد می شود ، همه هاج و واج نگاهم می کنند. اول دلیلِ این نگاه کردن را نفهمیدم، اما بعد که بینشان نشستم و هرجوانی که به سمتمان می امد را با تعجب نگاه کردم ، درکشان کردم.


به چهره هایشان که نگاه می کردی ، بعضی هایشان حسابی افسرده بودند و بعضی دیگر زیادی سرخوش. من تقریبا حس و حالی بینِ این دو گروه داشتم. از طرفی دلم از دوری و  دلتنگی می گرفت و از طرفِ دیگر برایِ یکی ماجراجویی و سفر به شهر و بیابانی ناشناخته ، هیجان داشتم.


مردِ مسنی که لباسِ نظامی به تَن داشت، شروع کرد به خواندنِ اسم ها. همه ساکت شدند. اسامی به ترتیبِ حروفی الفبا بود ، همین هم بود که چهارمین نامی که خواند من بودم. می گفت : "وقتی اسمتون رو خوندم به جایِ "بله" یا "حاضر"، بگین "الله" ، دیگه باید عادت کنین!"


اسمم را خواند و با صدایِ نه چندان بلندی جواب دادم : "الله".