داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ اول


 تغییرِ احوالاتِ یک خانواده یِ کوچک (1)




روزهایِ آخرِ پاییز است. جوانِ فروشنده در همان حالی که دارد جوراب ها ، قفل ها و لباسهایِ پشمی را در نایلونی دسته دار می گذارد ، نگاهی به سر و رویم می اندازد و می گوید : "جوون برازنده یه ، حیفِ می خواد بره سربازی!". پدرم سرش را از لایِ پارچه هایِ پلنگی ای که به صورت متری و لوله ای رویِ هم چیده شده اند ، در می آورد وبه من نگاه می کند. لبخندِ بی جانی می زنم و می گویم : "بالاخره ش که چی؟ شتریه که باید بخوابه دیگه!" فروشنده می خندد و ادامه می دهد : "اون که بله ، اما منظورِ من جاییه که میخوای خدمت کنی، جهنمِ سبز!" بارِ اولی نیست که میشنویم کسی این صفتِ عجیب را به پادگانی که قرار است در آن خدمت کنم ، نسبت می دهد ، بنابراین هم من و هم پدرم خوب می فهمیم منظورش چیست، اما به رویمان نمی آوریم و هردو می خندیم. 

پدرم می گوید : "ای آقا می گذره. مگه ما بیست ماه جبهه نبودیم؟کی فکرشو می کرد اون روزا تموم شه؟سربازیهایِ الان که دیگه خیلی راحت شده."

تقریبا هرچیزی که جوانِ فروشنده که پُر حرف هم هست پیشنهاد کرده ، خریدیم. و دو نایلونِ بزرگِ دسته دار را به دست گرفته ام تا ببرم و تویِ ماشین بگذارمشان که فروشنده تصمیم می گیرد تیرِ آخرش را هم در تاریکی رها کند. از همین رو دست می کند زیرِ انبوهی از پارچه هایِ پلنگی و یک دوجین مایویِ شنایِ رنگارنگ در می اورد که همگی از نازل ترین کیفیتِ ممکن برخوردارند و سمتِ چپشان یک جیبِ کوچک است که با زیپ باز و بسته می شود. رو می کند به پدرم که در حالِ کشیدنِ کارتِ بانکی اش در دستگاهِ POS است ، می گوید : "آقا از اینام زیاد می برن سربازا. هم واسه راحتی ش ، هم واسه جیبش که بتونن پولا و مدارکشونو قایم کنن!" 

پدر سرش را می چرخاند سمتِ من تا بفهمد نظرم چیست ، و من با ایما و اشاره به او می فهمانم که محال است چنین لباسِ عجیب و بی ریخت و ایضا مورد داری! را تنم کنم ، آن هم در پادگان!


به سمتِ خانه که حرکت می کنیم ، باز سِیلی از استرس و دلشوره روانه یِ وجودم می شود و از آن کالبدِ بی خیال و "همه چیز آرام استِ" ساختگی ام خارج می شود. پدرم که انگار خیلی خوب این تغییر و تحولِ اوضاعم را متوجه شده ، صدایِ رادیویِ ماشین را کم می کند و می گوید : "حرفایی اینارو جدی نگیر باباجان . اینا واسه فروشِ جنساشون فقط بلدَن آسمون ریسمون ببافن. این همه رفتن سربازی ، برگشتن ، هیچیشونم نشد. الان که مثلِ قدیم نیست. دزدی کجا بود؟ پس منو چی میگی که وسطِ تیر و تانک و جنازه خدمت می کردم؟ ریخت و قیافتو درست کن. خوب نیست مامانت این شکلی ببیندت ، خودش به اندازه یِ کافی حالش خراب هست."


حال و روزم اصلا خوب نبود، اما می دانستم برایِ حفظِ روحیه یِ نصفه و نیمه یِ خانواده یِ کوچکم باید خیلی چیزها را به رویِ خودم نیاورم. سعی می کردم. سعی میکردم همه چیز را در تنهایی هایِ شبانه یِ خودم حل کنم.

بعدش پدر سی دی ِ آلبومِ "بابک جهانبخش" را تویِ ضبط گذاشت و گفت : "کدوم اهنگش بود، اون شب اومده بود تلویزیون میخوند ، گفتم قشنگه؟" میدانست که "بابک" را دوست دارم و می خواست حال و هوایم را عوض کند. 

گفتم :"آهنگِ شماره یِ پنج" 

اهنگ پخش شدو هردو ساکت شدیم. دیگر حالِ بابا هم خوب نبود.


"آرری"

فیلم نگاه : چند متر مکعب عشق (2)



به بهانه یِ ورودِ فیلم به شبکه یِ نمایشِ خانگی ، مرورِ این یادداشت که درست پس از تماشایِ فیلم در سالنِ تاریکِ سینما متولد شد ، خالی از لطف نیست.


یادداشتی بر "چند متر مکعب عشق"

دل نوشته : هوایِ تو



این تنهایی ها بی تکرار نخواهند بود

و قصه ادامه خواهد داشت . . 

هوایِ تو را کرده ام و تو دورتر از حدِ تصورم چشمانِ خواب آلودت را بسته ای.

شب ، مثلِ همیشه ، فقط گوش می کند

اینجا کسی حرف نمی زند 

و کسی سکوت را زیرِ پایش لِه نمی کند

فقط ترانه ها ، گاه گاه رویِ زبانِ خوانندگان حرکت می کنند و آهنگین می شوند

نه..

 آنها هم دردی را دوا نمی کنند در این شبِ افسرده

که هوایِ تو را کرده ام .


"آرری"

فیلم نگاه : نیمه شب در پاریس (2)



اَلحق که "جادو" بیشتر به این فیلم می آید تا آخرین فیلمِ اکران شده یِ "وودی آلن"_که نامش (جادو در مهتاب) است_ چرا که "نیمه شب در پاریس" تمامش سِحر و رویاست...


خودِ آلن در یکی از آخرین مصاحبه هایش با مجله یِ "توتال فیلم" که در شصت و چهارمین شماره یِ مجله یِ "24" به چاپ رسیده است ، درباره یِ این فیلم ، می گوید : 


"وقتی این فیلم به پرفروش ترین فیلمِ کارنامه ام تبدیل شد کاملا غافلگیر شدم. وقتی آن را می ساختم هیچ کدام از ما -وقتی می گویم ما ، منظورم تهیه کنندگان و همه یِ دوستانم است- فمر نمی کردیم که این قدر محبوب بشود. فکر می کردیم که یک داستانِ بامزه می شود و سینماروهایِ معمولی اسمِ هیچکدام از شخصیت هایش را نشنیده اندو نمی دانند "الدا فیتزجرالد" یا "بونوئل" کیست. شاید عده ای پیکاسو یا ارنست همینگوی را بشناسند اما قطعا خیلی با آثارشان دمخور نبوده اند. وقتی آدمهایِ جوان -رویِ آدمهایِ پیر حساب کرده بودیم!- جلویِ سینماها صف کشیدند غافلگیر شدیم و برایمان جالب بود. این فیلم شخصیت هایِ "اوون ویلسون" و "مارین کوتیار" را به نمایش می گذاردکه عاشقِ هم می شوند. اما آیا آنها در دو سالِ آینده هم همینقدر خوشحال هستند؟ ماه عسل در زندگیِ واقعی ، معمولا تا یک دورانِ معینی طول می کشد. 

کمی بعد جذابیتهایِ فیزیکی کمرنگ می شوند و زندگی چهره یِ واقعی اش را نشان می دهد و در آینده به روان رنجوریِ ادم ها و فاصله گرفتنشان از همدیگر منجر می شود. وقتی بحث به روابطِ انسانی بکشد من اصلا ادمِ خوش بینی نیستم.


**متنِ مصاحبه از مجله یِ سینماییِ "24"-شماره خردادماه 1394-صفحه یِ 112