ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردهست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حُسنی دارد او هم کشوری
شوکت حُسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کِشد مپسند بر من این ستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
همقفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست «وحشی» تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
شب. این تعبیرِ پُررنگِ ابدیت و سکون . مثلِ سایه رویِ سرِ شهر کشیده می شود و همان لحظه است که دریچه هایِ الهام گشوده می شوند.
همان جاست که شعرهایِ تازه ای جان می گیرند و حرفهایِ عاشقانه یِ بیشتری رویِ زبان ها سُر می خورند.
شب که می رسد و چادر از سر باز می کند ، همه چیز آرام می شود.
عجیب است نه؟ این جادو انگار گوش دارد و می شنود. برایِ نجواها رویا می فرستد و هر بار معشوقه یِ بی همتایَش ، ماه ، را به اتاقت مهمان می کند.
اگرچه این بلندقامتِ رازدار که همیشه ردایی تاریک به تن دارد بیشتر هم سفره یِ بشرِ تنها می شود اما خودش تنها نیست.
شب با فنجان هایِ تلخِ قهوه ، با کاغذهایِ تا نخورده یِ کتاب و با خودکارهایِ بدونِ جوهر نسبت دارد . او حتی اُتاقِ تنهاییِ من را به اسمِ کوچَک صدا می کند و به استکانِ چای لبخند می زند.
شب عروسِ خواب نیست . این جادو نیامده که پُشتِ پرده یِ چشمانِ آدم ها هلاک شود . او آمده تا خودِ روشناییِ صبح برایِ فکرهایِ ناآراممان قصه بگوید و برایِ خیالمان رویا ببافد.
به آسمان نگاه میکنم. به تلقیِ آدم از خواستگاهِ شب و دلم از روشناییِ روز می گیرد.
دلم برایِ شب تنگ می شود و چون گوش دارد و نجواها را می شنود ، زود به آسمانم بر می گردد . . .
"آرری"
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
جایی که تخت و مسند و جم می رود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم
تابو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیزهم به شعبده دستی برآوریم
از جرعه تو خاک زمین دُر و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم
سنی نداشتم که مقابلٍ صندلیِ اعتراف زانو می زدم و با حقیقت کلنجار می رفتم. از لایِ شکافِ کوچکی برابرِ چشم ها و نه دهان ها حرف می زدم. سفیدیِ چشمهایِ کشیش را می دیدم که رویِ سیاهی صندلی اعتراف می درخشیدند. آن گاه عددی را انتخاب می کردم که از جانبِ سفیدیِ چشمهایِ کشیش و گوشِ خداوند پذیرفتنی باشد.
در لحظه یِ انتقاد از خود در برابرِ خدا ، سفیدیِ چشم سخت ترین شرط و شروط را بر سرم هوار می کرد. در مقابلِ سفیدیِ چشم و نه در برابر خدا که رویِ زانوانم خم می شدم. باورِ من ابدا حساب نمی شد، چون بایستی آن انسان یا سفیدیِ چشم مرا تایید می کرد. تصور می کنم شرایطِ همه همین بود و به همین صورت ماند : تاییدِ اجباری از سویِ سفیدیِ چشم ، نماینده یِ فکر و ایده ، بسیاز ترس آور بود.
از کتابِ "گرسنگی و ابریشم" نوشته " هرتا مولر "