داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ چهارم



صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم


نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم

دلق ریا به آب خرابات برکشیم


فردا اگرنه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به در کشیم


بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان

غارت کنیم باده و شاهد به برکشیم


عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم


سر خدا که در تتق غیب منزویست

مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم


کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان به سر کشیم


حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

روزمرگی : هلیکوپتر




پیرمرد مُدام بسته یِ مُهر و موم شده یِ هلی کوپترِ زرد رنگ را این طرف و آن طرف می کرد و خدا میدانست دنبالِ چه می گشت. همین اسباب بازیِ تویِ دستش و کنجکاوی و البته فاصله یِ نزدیکمان که به سببِ شلوغیِ مترو اجتناب ناپذیر بود باعث شده بود توجهم به سمتِ او جلب شود.


 مترو متوقف شد ، به ایستگاه رسیده بودیم ، گوینده که نامِ ایستگاه را اعلام کرد . دو پسرِ نوجوانی که رویِ صندلی نشسته بودند و داشتند در موردِ مدل موهایِ خواننده هایِ خارجی دز فلان موزیک ویدئو حرف می زدند ، بلند شدند تا از مترو خارج شوند. پیرمرد با اینکه دو صندلی خالی شده بود ، اول نگاهی به من انداخت و من با لبخندی گفتم : "بفرمایید حاج آقا".


 نمیدانم چرا این را گفتم و اگر باز هم پیرمردی در چنین مکان هایی را ببینم همین را خواهم گفت ، اما انگار این کلمه سَوایِ از اینکه مردانی که به مکه رفته اند را از آنهایی که نرفته اند جدا میکند ،به مردانِ مُسن یا همان پیرمردها یک جور معصومیت می دهد ، لااقل برایِ من.


تعارفم را قبول کرد و نشست و من هم روی صندلیِ کناری اش نشستم. مترو که راه افتاد باز سرش گرمِ بسته یِ پلاستیکیِ هلی کوپترِ اسباب بازیِ تویِ دستش شد . عینکی نبود اما چشمانش را ریز کرده بود انگار سعی داشت خطوطِ نوشته شده رویِ بسته بندی را بخواند. یک دفعه رو کرد به من و در آن هَمهَمه یِ بی دلیل و اعصاب خُرد کنِ مترو ، گفت : "واسه نَوه م خریدمش. اسمش آرمانِ" . گفتم : "چه خوب ، حتما آرمان کلی خوشحال میشه وقتی ببینش" . جواب داد : "خدا کنه خوشش بیاد" و با همان ته لبخندی که رویِ لبانش نقش بسته بود باز به هلی کوپتر خیره شد ، اما این بار سعی نمی کرد چیزی را بخواند ، معلوم بود فکری شده و چشمانش فقط رویِ هلی کوپتر قفل کرده اند ، اما حواسش جایِ دیگری است.

 

یکی دو دقیقه ای گذشت ، ناگهان گفت " شایدم خوشش نیاد ، آخه پلی استیشن بازی میکنه". خندیدم و گفتم : " نه حاج آقا ، هرچیزی جایِ خودش ، وقتی ببینه بابابزرگش واسش خریده حتما خوشش می آد". 

او که یک کت و شلوارِ رنگ و رو رفته ِ قهوه ای تنش بود ، گفت :"رفته بودم پیاده روی، یهو اینو دیدم خوشم اومد واسش خریدمش". 


دلیلش را نمیدانم اما در آن لحظه حس کردم پیرمرد سرِ حال نیست و حرفِ بزرگی در دلش دارد ، سعی کردم در حدِ توانِ خودم فضا را عوض کنم ، همین هم شد که گفتم : " خوش به حالتون ، پس ورزشکارم هستین حاج آقا". کوچترین عکس العملی از آنهایی که انتظار داشتم به حرفم نشان نداد و همین طور که به هلی کوپترِ در دستش نگاه می کرد گفت : "خدا کنه سعید زود بیاد ، دیر به دیر میبینیمش ، آخه بچه ها که زن میگیرن دیگه گرفتار میشن.  راستی تو زن گرفتی؟"

 

لبخندی زدم و گفتم : "نه حاج آقا ، من که هنوز بچه م" و درست در همین لحظه بود که یلدا زنگ زد. این را وقتی فهمیدم که عکسش رویِ صفحه ِ نه چندان کوچکِ گوشیِ موبایلم ظاهر شد و ناخوداگاه توجه و نگاهِ پیرمرد را هم به همراه داشت. با اینکه قبلا به او پیام داده بودم و مطمئنش کرده بودم اما میخواست از صدایِ خودم بشنود و خیالش راحت شود که همان قصه ای که او انتخاب کرده را به عنوانِ نمونه یِ کار تحویلِ دفترِ روزنامه خواهم داد.


پیرمرد بالاخره خندید. عکس یلدارا که دید به من نگاهِ کوتاهی کرد و خندید و از همان لحظه تا پنج دقیقه یِ بعدش که مترو به ایستگاهِ موردِ نظرم رسید و پیاده شدم هیچ نگفت ، حتی جوابِ خداحافظی ام را هم نداد.


"آرری"

احوالِ حافظ : شبِ سوم



عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم


طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم


هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم


عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم


ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم


تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم


بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم


در گوشه امید چون نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم


گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست

در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم