داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : آینه ی کوچکِ تو


دَر بــه سَمــاع آمـده اسـت از خـبر آمـدنت
خانه غزل خوان شده از زمزمه ی دَر زدنت

خانه ی بی جان زتو جان یافته جانانه عجب
گـــَر هــمــه مـن جـام شَـوم بـر اثـر آمــدنــت

پیرِ مـن از بَـلخ مـگر وصفِ جمـال تـو کُـند
وصف نیارست یقین وَرنه غزل هایِ مَنَت

باتو خود ای جانِ غزل ای همه دیوانِ غزل
لب بگشـایی کـه سخـن وام کنم از دهنت

از همـه شـیـریـن دهنان وَز همه شیرین سُخنان
جز تو کسی نیست شِکَر هم دهنت هم سُخنت

عشق پی بستن من بستنِ جان و تنِ من
بافـتـه زنـجـیری از آن زلـفِ شِکَن در شِکنت

بی که فراقت ببَرد روشنی از چشمِ تنم
یوسفِ من چشمِ دلم باز کن از پیرهَنت

آیـــنـه ای شــد غـزلـم آیـنـه ی کـوچـک تـو
خیز و درین آینه بین جلوه ای از خویشتَنت

"حسین منزوی"

قصه : وقتی مُنیر بزرگ شد



-"آقا رسیدیم"

بغل دستی ام بیدارم کرد با همین جمله. به لطف 12 ساعتی که در راه بودم پاهایم که چه عرض کنم تمام استخوانهایم ، خشک شده بود در این اتوبوس لعنتی. چشمانم را چندباری به هم زدم تا بتوانم کامل بازشان کنم. سری چرخاندم ، مردم داشتند کم کم پیاده میشدند و واقعا آخر راه بود انگاری. ساکَم را برداشتم و آرام آرام در صف جمعیت قرار گرفتم تا از اتوبوس پیاده شوم. به محض اینکه پایم از پله اوتوبوس به زمینِ شهرمان رسید باد سردی مثل تازیانه به صورتم خورد و حسابی خوابم را پراند. شال گردنی که مادرم در آخرین سفرم به شهرمان برایم بافته بود را از ساکم دراوردم و چفتش کردم دور گلویم که مبادا طبق عادت خردسالی هایم همه زمستانم با صدای خِس خِس سینه ام بگذرد و آبریزش تمام نشدنی بینی ام. چشمانم اما هنوز قرمز بودند از خواب. نمیدانم چند ساعت از این 12 ساعت را خوابیدم اما آنقدر بود که بدنم هنوز شکلِ عادی مگرفته بود و استخوانهایم هنوز از خستگی سر و صدا میکردند وقتی قدم میزدم.. . "ادامه مطلب"

  ادامه مطلب ...

دل نوشته : بَلال



سلام


باز هم بلال..باز هم یادِ تو..نمیدانم کی میخواهم از شر این مرض خلاص شوم ، کی میخواهم و میتوانم از نامه نوشتن برای تو..توئی که اصلا نمیدانم نامه هایم را میخوانی یا نه ، دست بردارم... مادرم در خانه بلال درست کرده . . یادت افتادم... 4 سال پیش را یادت هست؟ در آن جاده ییلاقی که برای اولین بار دستت را گرفته بودم و ماشین را کنارِ جاده پارک کردم تا بلال بخوریم؟..یادش بخیر آن روز فقط میخندیدی...و من گُم میشدم در صدای خنده هایت و هربار خودم را در دستهایت ، در آغوشت پیدا میکردم..یادم هست پاییز هم بود..همان فصلی که همیشه گفتی و میگویی که عاشقش هستی.. کاش هنوز هم بودی تا پاییزها برایت ترانه های عاشقانه بخوانم... کاش بودی تا در پیاده روها عمدا برگها را در مسیر پاهایت بریزم و صدای خِش خِشِشان آرامت کند... کاش هنوز هم روزهای بارانی را زیرِ چترِ من سر میکردی. . . "ادامه مطلب"
 
ادامه مطلب ...

فیلم نگاه : دربند



در نگاهِ اول فقط میشود حیرت کرد از این حجم انبوه دیالوگهای تغییر یافته و سانسور شده که به اعتقادِ من ، همین امر تا حدودی سبب شده که "دربند" پرویز شهبازی به آن مسیری که قرار بوده ، نرود و فیلمی باشد که اگرچه سر و شکلِ درستی دارد و خیلی خوب ساخته شده ، اما حرفش نصفه و نیمه باشد و اَبتر!

قصه یک دختر شهرستانی که برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمده و درگیر شدنش در ماجرای پرخطرِ همخانه اش به خوبی شروع میشود و خیلی خوب هم پیش میرود ، اما هرچه بیشتر به پایانِ فیلم و قصه نزدیک میشویم ، عکس العملها غیرواقعی تر به نظر میرسند و تاثیرگذاری اتفاقات کمتر می شود. همین هم است که درست بر خلاف "عیار 14" (فیلم قبلی کارگردان) که فوق العاده به پایان می رسد ، پایان "دربند" (که قرار بوده خیلی تاثیرگذار باشد) چندان دلچسب نیست . البته این روزها آنقدر از سر و ته فیلمها زده میشود که سخت است در موردِ فیلمی نظر داد ، چون هیچ فیلمِ روی پرده ای کامل نیست !

اما از لحاظ فنی "دربند" یکی از بهترین نمونه کارهای "هومن بهمنش" است ، جوان با استعدادی که پیش از این فیلمبرداری های بسیار خوبش را در سایر فیلمها خصوصا "پذیرایی ساده" دیده بودیم ، در اینجا با شناختِ درستی که از فضاهای بسته و بازِ شهری و فیلمبرداری در آنها دارد ، تصاویر خوبی را به مخاطب عرضه میکند که نه دوربینِ روی دستش مثل فیلمهایِ دمِ دستی مستندگونه سرگیجه می آورد و نه دوربینِ ثابتش خسته تان میکند.

جدای از فیلمبرداری ، فیلم کارگردانی بسیار دقیقی دارد که با علمِ به شیوه جالب و عجیبِ شهبازی در بازی گرفتن از بازیگرانش ، کارِ بسیار سختی است. چون همه چیز در لحظه اتفاق می افتد.

در مورد بازیهای فیلم هم اگرچه "پگاه آهنگرانی" سیمرغ را برای ایفای نقش "سحر" گرفته است ، اما "بهرنگ علوی زاده" و "نازنین بیاتی" با اختلاف از سایر بازیگرانِ فیلم بهترند.

*این فیلم در کنار "دهلیز" و پس از "استرداد" رکورد دار بیشترین نامزدی سیمرغ بود در جشنواره فجر سی و یکم . . "دربند در 10 رشته نامزد سیمرغ شد : صداگذاری-صدابرداری-طراحی صحنه و لباس-تدوین-فیلمبرداری-بهترین بازیگر مکمل زن-بهترین بازیگر مکمل مرد-بهترین بازیگر نقش اول زن-فیلمنامه-کارگردانی-بهترین فیلم.

**"دربند" سیمرغهای بهترین فیلمبرداری "هومن بهمنش" ، بهترین بازیگر نقش مکمل زن "پاگاه اهنگرانی" و بهترین کارگردانی "پرویز شهبازی" را از آن خود کرد . 

*** اگر به تماشای فیلم رفتید حتما موسیقی "ستار اورکی" برای تیتراژ پایانی را گوش کنید.

**** این فیلم تا لحظات آخر تنها رقیبِ فیلم "گذشته" بود برای معرفی به اسکار که در نهایت شکست خورد و "گذشته" انتخاب شد.

قصه : عکسِ چشمانِ گُلی




حرف توی کله اش نمیرفت اصلا مردَک! هرچه میگفتم آقای یعقوبی سفرشان کاریست و محضِ پول جور کردن و جمع کردنِ حسابها سفر کرده اند ، قبول نمیکرد و دائم تهدید میکرد و من را از پلیس آوردن و بازداشت و این حرفا میترساند. آخرش چاره ای نداشتم جز قطع کردنِ تلفن، تلفنی که در این روزها که اوضاع شرکت آشفته است و حسابها به هم ریخته جز راه رفتن روی اعصاب ماها نقش دیگری ندارد به خدا!

تلفن را که قطع کردم ، بلافاصله زنگ موبایلم به صدا درآمد ، مادرم بود.

-سلام رضا جان، خوبی؟ مامان دایی اینا بعدِ ناهار رفتنی ان ، میرسی تا اون موقع؟ میای واسه بدرقه شون؟
-آره مامان، میتونی تقریبا بگی چه ساعتی میخوان برن؟

-دیگه بعدِ ناهار ، میشه حول و حوش 3 فک کنم

-تو آفتابا؟! چرا نمیذارن هوا که خنک شد برن؟!

-داییت میگه کار داره باید برن زودتر برسن، وگرنه منم همینون دارم بهشون میگم

-باشه مامان ، حتما خودمو میرسونم

یادم نمی آید در این چند ساله ، و از وقتی به قولِ مادرم از آب و گِل درآمدم ، غفلت کرده باشم از بدرقه دایی و خانواده اش. دایی ساکنِ شمال است و هر از گاهی می آید تهران و سری از ما میزند با زن دایی و گُلی.برای همین هم هست که همیشه وقتی تهرانند حوالیشان میپلکم و تنهایشان نمیگذارم، به جز همین یک بار که کارهای شرکت به هم ریخته و هیچ چیز سرِ جایش نیست!

آخر تا جاییکه من یادم هست و شنیدم از همان سالهای کودکیمان برایِ من و گُلی خوابها دیده بودند خوانواده هایمان. با اینکه گلی 6 سال از من کوچکتر بود اما به واسطه همین حرفها ، دوستش داشتم و بعد از گذشت چندین سال دیگر همیشه گوشه ای از ذهنم بود و آینده را بدونش نمیتوانستم تصور کنم. . . . . "ادامه مطلب"
 
ادامه مطلب ...