و شبهای پاییز . این شبهایی که انگار رسالتشان را فراموش کرده اند . اصلا انگار نه انگار که پاییزها همیشه بویِ جدایی میدادند. انگار نه انگار که شبهایشان باید خشک باشد و بی روح. تو گویی فراموش کرده اند پاییز ها ، که باید غمگین باشند .
امسال شبهای پاییز بلاتکلیفم کرده اند. نمیدانم چه سِری است که امسال بیش از هر سالِ دیگری دلتنگی می آوردند این شبها . . عشق می آوردند . . برگ ریزانِ رنگارنگِ پاییز امسال ، قصه فِراق و دل بریدن نیست ، قصه عشق و ایثار است . . قصه جنون است و خودباختگی.. و چه قصه های آشنایی هم هستند . . همانهایی که با عشق سر و کله شان پیدا میشوند و دمخورِ آدمهایند در روزگارِ عاشقی . .
و من ، در یکی از همین شبهای دوگانه ی پاییزی که سردیشان طعنه به شبهای کوتاه زمستان میزند ، پشت میزِ همیشگی ام نشسته ام و همانطور که دستانم را با بخارِ استکانِ چای گرم میکنم ، به خیابان زُل زده ام . . آخر میدانی داشتم همان کتابی را میخواندم که در آن روزِ بارانی و زیرِ همین پنجره به من دادی و شد اولین هدیه عشق کوچکمان . . و من هروقت فکریِ تو میشوم از همین پنجره به خیابان زُل میزنم. . به همان جایی که روزی صدای پای قدمهایت آرامش میکند و تو ، می آیی . . .
"آرری"