داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : خاطرات

«آدمی با خاطره زنده است. با اشیاء. همیشه چیزی هست که تو را به گذشته می‌برد. وصل می‌کند حال را به گذشته. لحظه‌ای را که هست وصل می‌کند به لحظه‌ای که نیست. به لحظه‌ای که روزگاری بوده است. می‌بینی و ناگهان کنده می‌شوی از جا. همان‌جا که بوده‌ای ایستاده‌ای ولی جای دیگری هستی. می‌دانی جای دیگری هستی. همیشه چیزی هست که تو را زنده می‌کند. زنده می‌شویم هر روز.»

به نقل از صفحه شخصی "محسن آزرم"

ترانه بازی : حسِ خوب

چه حسِ خوبیه تو فصل سرما

من از وجود تو آتیش بگیرم


چقد نوازشه تو عمق چشمات

وقتی میگم میخوام برات بمیرم


چقد تو سایه بونی وقتی تنهام

چقد خیالِ تو همش باهامه


شیرینیِ مطلق دلبستگی

وقتیه که چشات توی چشامه


من از تموم آرزوها کَندم

فقط توئی که آرزومو میدی


فقط توئی که با نگاه کردنت

بین همه سیاهیا سپیدی


میدونم و میدونی که نمیشه

یه لحظه دوریتم واسم عذابه


شبهایی که نیستی تو خواب و رویام

سقفِ خیال روی سرم خرابه


تو از تبار حس و شعر و شوری

تو بی نظیری مهربون و ساده


چه بی اراده زیر بارون میرم

وقتی که فکرت تو سرم زیاده

 

چه خوبه عطرتو عوض نکردی

همیشه اینجوری میای تو یادم


همیشه حسِ خوبِ بویِ عطرت

جون میگیره تو لحظه های ساده ام


چه زندگی بخشه وجود دستات

همیشه آبیه پَسِ خیالم


خیالِ من چه راحته با عشقت

چقد تو آسمون ستاره دارم


میخوام یه اعترافی کرده باشم

تو این هوا که سرد و سربه زیرم


چه حس خوبیه تو فصل سرما

من از وجود تو آتیش بگیرم

"آرری"

دل نوشته : ناشُکری

بعضی ها کلا غافلند و ناشُکر ! یعنی همین که زمین سفت میشود یا چمیدانم آسمان دلش میگیرد و می بارد با سرعت نور بدبختیها و محدودیتهایشان یادشان می آید و آنها را چماق میکنند و میزنند توی سرِ شانسِ نداشته شان یا چمیدانم حکمت عجیبِ خدا نعوذبلله! 

این تیپ آدمها همین را بلدند فقط و نباید ازشان انتظار قناعت و شُکر داشت! خیلی خوب میشود اگر اینهایی که مدام از زمین و آسمان ایراد میگیرند و همیشه فریادشان این است که خدا صدایشان را نمیشنود ، چند روزی پیشه و کارشان را ول کنند و به مراکز اورژانس و بیمارستانهای سطح شهر سری بزنند! شاید فرجی شد و کمی شاکر شدند :|

قصه : وقتی عاشق یه مرد متاهلی ریمل نزن!



احسان بود اسمش. تازه آمده بود به شرکت ما برای کار و مهندس بود انگاری.به واسطه منشی بودنم زیاد مراوده کاری داشتیم در همان چند ماه اول کارمند شدنش.اگرچه تجربه کاری ام بیشتر از او بود اما احساس راحتی میکردم با حضورش و همکارانِ خوبی شده بودیم برای خودمان. نه اینکه بنا باشد چون منشی آنجا بودم و مردها غالب بودند ، دم به دم دل به مردان گذریِ آنجا ببندم ، نه! اما ستاره ام با "احسان" جور درآمده بود و همین صمیمیتِ آن زمان فقط کاریمان سبب شده بود پچ پچه کنند در گوش هم سایر کارمندان شرکت که ویدا و احسان و باقی قضایا! (ادامه مطلب...)

  ادامه مطلب ...

ترانه بازی : شب زنده داری

مـن عـاشـق شـب زنـده داری ام
انــــگــار خــدا نــزدیـک تـر میـشـه

وقــتـی کــه خـلـوت مـیـکـنم تـنها
احـسـاس ها سَـرریـزتــر مـیشـــه

مـــن از شـــلـوغــی ها فــراری ام
از بـُحـبـوحـه از هَـمـهَـمـه گـیـجــم

وقتی که خودکار و وَرق اینجاست
قــدِ یـه دنــیـا نُـسـخه می پـیـچم

تــاوقـتـی روز و روشــنـیــش دورن
وقــتـی هــوا تـاریــکـــیـــشــو داره

حـــــس مــی کــنـــم آرومِ آرومـــم
شـــبــها خــدا تــنــهــام نـمی ذاره

هــــر روز بــــا بـــــوی طـلـــوع نـــور
تــبـــعــیــد مـیشــم کُـنـجِ این خونه

روزای مــن عـــادی و مــعــمـــولــی 
شـبـهام پــر از احـــساس و بــارونه

"آرری"