داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : آینه ی کوچکِ تو


دَر بــه سَمــاع آمـده اسـت از خـبر آمـدنت
خانه غزل خوان شده از زمزمه ی دَر زدنت

خانه ی بی جان زتو جان یافته جانانه عجب
گـــَر هــمــه مـن جـام شَـوم بـر اثـر آمــدنــت

پیرِ مـن از بَـلخ مـگر وصفِ جمـال تـو کُـند
وصف نیارست یقین وَرنه غزل هایِ مَنَت

باتو خود ای جانِ غزل ای همه دیوانِ غزل
لب بگشـایی کـه سخـن وام کنم از دهنت

از همـه شـیـریـن دهنان وَز همه شیرین سُخنان
جز تو کسی نیست شِکَر هم دهنت هم سُخنت

عشق پی بستن من بستنِ جان و تنِ من
بافـتـه زنـجـیری از آن زلـفِ شِکَن در شِکنت

بی که فراقت ببَرد روشنی از چشمِ تنم
یوسفِ من چشمِ دلم باز کن از پیرهَنت

آیـــنـه ای شــد غـزلـم آیـنـه ی کـوچـک تـو
خیز و درین آینه بین جلوه ای از خویشتَنت

"حسین منزوی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.