داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : آیزاک سینگر

من هیچوقت پشت میزم نمیشنیم تا داستانی را طراحی کنم و بعد شروع به نوشتنش کنم. همیشه یادداشت برداری میکنم. یادداشت هایم درباره اتفاقات ناخواسته ایست که در زندگی ام می افتند. بدونِ اینکه به دنبالشان باشم ، چیزی که یادداشت برمی دارم ، شبیه یک ایده یِ اولیه برایِ داستان است. اما خُب داستان باید نقطه یِ اوج داشته باشد و من از آن نویسنده هایی نیستم که فقط تکراری از زندگی را می نویسند. وقتی چیزی به ذهنم می رسد ، یادداشتش می کنم و آن قدر صبر میکنم تا تبدیل به داستانی برایِ نوشتن شود، تازه آن وقت است که دست به کار نوشتن می شوم.

"آیزاک سینگر"

حرفِ مردم : کالین فرث



وقتی که واقعا درگیرِ خواندنِ رمان هستم ، در طولِ خواندنش - و نه فقط آن ساعت هایی که مشغولِ خواندن هستم - دنیا را جورِ دیگری می بینم. انگار دارم در میانِ مِه قدم می زنم. مسحور از جادویِ کتاب ، به هر چیزی از میانِ منشوری متفاوت نگاه می کنم. دارم جورِ ناقصی از یک نظریه نقل قول می کنم که چند سالِ پیش به ش برخورد کردم. ایده یِ اصلی این بود که هر کسی در این دنیا یک زندگیِ مخفی دارد. همه یِ چیزهایی که دور و برمان اتفاق می افتند و ما آن ها را در خودآگاهمان تحلیل نمی کنیم ، با ما و درونِ ما می مانند. یک مکتبِ فکری هست که می گوید اشیایِ بی جان قادرند باعثِ ایجادِ احساساتِ خاصی در شما شوند بی آن که بدانید چرا. یک ماگِ سبزرنگ برمی دارید و قهوه ای را که تویش ریخته اید، می نوشید و به چیزی جُز این فکر نمی کنید که قهوه اش خوب است یا بد. حدودِ یک ساعت بعد غمگین می شوید و نمیدانید چرا. شاید رنگِ ماگ درست همان رنگِ ماگِ مادربزرگتان بوده. از احساساتی که در شما بیدار شده اند با خبرید ، اما نمی دانستید که ناخودآگاهتان از میانِ این همه چیز عبور کرده ، چیزی را به خاطر آورده ، لحظاتِ ناخوشایندِ مربوط به آن را مرور کرده و بعد نتیجه را به شما منتقل کرده است.


پس کتاب می تواند چیزهایی را در شما بیدار کند که پیش از خواندن در خواب بوده اند. برایِ من چنین امکانی ارزشمند است. این طور نیست که تنها به زاویه یِ دیدِ نویسنده واکنش نشان بدهم ، لذتی که از به دست گرفتنِ یک کتاب نصیبم میشود ، مالِ خودم است . از خودم می آید.


"کالین فِرث" __ مجله ی "اُ مَگزین" _ 2005

ترجمه : "سید جواد رسولی"

به نقل از شماره شصت و هفتمِ مجله سینماییِ 24 _ شهریورِ 94 - صفحه یِ 100

دل نوشته : آقا . . پدر



من . . 

کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود

و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود

به دستانت نگاه می کنم 

و راه رفتنَت ، که آرام تر شده

و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند

و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد

و قامتَت که کوتاه تر از من است

و نگاهت که مِهر است

من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود

و ما چه دور و چه نزدیک به هم..


بچه شده ام... 

دلم قصه می خواهد

 و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود

و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش

آغوشِ تو باشد


دیوانه ام..

پس جنونَم را بپذیر

و هم مسیر شو 

تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..


من ، یک جُفت چشم

برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . . 

 و چه غروری دارد. . .

که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا.. 


"آرری"


**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سیزدهم




"شهردار!"

نمی دانم دقیقا این ها چیست که دارد از آسمان بر زمین می بارد. نه شبیهِ برف هستند و نه باران! با این حساب اکثرِ قریب به اتفاقِ بچه ها یِ آسایشگاه آمده اند دمِ در و در فضایِ باز ایستاده اند تا از این هوایِ دلپذیر و ساده و این ذراتِ آسمانیِ عجیب لذت ببرند. جمعِ شش نفره شان که متشکل از اصلیت ها و شهرهایِ مختلف است با بحث در موردِ همین ذرات گرم شده. هر کسی دارد توضیح می دهدکه در زبانِ بومیِ شان به این ها چه می گویند. من اما کمی ان طرف تر از جمعشان و پایِ تلفنِ همگانی ایستاده ام و در حالی که منتظرم تا سربازی که دارد با لهجه ای ناشناخته با تلفن صحبت می کند ، کارش تمام شود ، از سرما این پا و آن پا می کنم.


فکر می کنم چندماهی از آخرین تماسی که با بستگانش داشته می گذرد، آخر بیست دقیقه است که دارد شماره تلفن هایِ مختلف را می گیرد و حرف می زند. برایِ چندمین بار گوشیِ تلفن را سرِ جایش می گذارد و باز دفترچه یِ یادداشتِ کوچک و آبی رنگش را باز می کند و از صفحه ای که بالایش نقاشیِ یک چشمِ احتمالا زنانه با مُژه هایی ترسناک و اغواکننده را کسیده ، شماره یِ تلفنِ دیگری بگیرد. با دست رویِ شانه اش می زنم، با اکراه برمی گردد. می گویم : "داداش من نیم ساعته علافم اشنجا! پنج دقیقه هم بیشتر کار ندارم!طلاق بده دیگه این لامصبُ!". 

جور و پلاسش را به صورتِ موقتی جمع میکند و بالاخره می توانم زنگ بزنم و از اشکان سوالم را بپرسم. گوشی را که برمیدارد ، میگویم : "سلام. اشکان اسمِ اون بازیگره زنه چی بود، همون چشم رنگیه که با جرج کلونی تو up in the air بازی میکرد؟" ثانیه ای فکر میکند و جواب می دهد : "وِرا فارمیگا!". تشکر می کنم و ادامه می دهم که داشتیم  با بچه ها حرفش را می زدیم و من اسمش را فراموش کرده بودم. می خندد و اب شری این که به مادر و پدرم سلام برساند ، قطع میکنم.


چه شانسی دارم! درست همین امشب ، هوا باید این قدر سَرد میشد و باران و برفِ توامان می بارید؟ ساعت شش و سی دقیقه یِ بعدازظهر است و من امشب ، "شهردارِ" آسایشگاه هستم. نه این که این شهردار بودن منصبی افتخاری باشدکه با رای و اینجور چیزها مشخص شود ، نه! "شهردارِ" موقتِ آسایشگاه که به صورتِ روزانه و چرخشی تعویض می شود ، فردی است که به صورتِ کاملا محترمانه و در عینِ حال جَبری ، مامورِ اورِ خدماتِ آسایشگاه است. از تهیه و حملِ جیره یِ غذاییِ بیست و چند نفر از آشپزخانه تا آسایشگاه گرفته ، تا سر و سامان دادنِ امورِ نظافتی ، مثلِ شستنِ ظرف ها و نظافتِ آسایشگاه و رسیدگی یه وضعیتِ همیشه قرمزِ سطلِ زباله!


"آرری"


**این عکسِ خودِ خودمان است و همه یِ اتفاقاتی که می خوانید در همین چهاردیواری رخ داده است.دلم برایِ تمامیِ حاضرانِ در عکس تنگ شده ، هر جا هستند سلامت باشند.

کافه موزیک : لانا دل رِی



و من درست در همان مسیری که قرار داشتم ، گُم شدم

و اوراه بلدی اَم را نشانه گرفت و همه چیز نابود شد

اما

خدا ،زندگیِ دیگری به من بخشید

و چراغ ها روشن شد

و آسمانِ دَمِ صبح رنگین..

حالا 

می توانم در آینه با صدایِ بلند بخندم

و یا آن قدر در اتاقم برقصم تا از پای بیفتم

این جا سرزمینِ بی انتهایی است

و کسی نامِ مرا نمی داند

به جُز خدا

که می داند همه یِ تلاشم را کرده ام . . 


دانلودِ تراکِ فوق العاده "God Know's I  tried" 



**"لانا دل رِی" این بار حیرت انگیز تر و راز آلود تر از همیشه خوانده و با صدایِ پُخته تر از همیشه اش ، آگاهانه فضایی را خلق کرده که شنونده را به خَلسه ای می برد که انتهایی ندارد!