داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی



چه دردناک


که راهِ من ، درست همین جا


در نزدیک ترین نقطه به تو


و نفس به نفسَت


از تو جدا می شود . . 


احساس هست ، اما تقدیر سَد می شود


و ما همچون قربانیانِ جنگ


آواره و درمانده


هر کدام به سویِ خانه هایمان پرواز می کنیم


خانه هایی که یک عُمر فاصله دارند از هَم


وکسی چه می داند که من دیگر بار چه زمانی تورا خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


باز دستت را در دستانم خواهم گرفت یا نه


و آن روز اگر برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه


بعد از امشب


مثلِ همه یِ شبهایِ قبل


باید خیابان ها را تنها زیرِ پا بگذاریم


و فقط و فقط همین امشب است که شهر به خاطرت چراغانی است


و در کنار هم هستیم . . 


حضور را تقدیر میسر می کند


و هرجا تقدیر کم بیاورد ، غیبت پا می گذارد


و جای خالی پدید می آید . . 


چه خوش است هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی


وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود


و چه کسی می داند که من دیگر بار چه زمانی تو را خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه...


"آرری"

 

حرفِ مردم : دالتون ترومبو

یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!


ما با هم ازدواج کردیم.

سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:

-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»


امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زند‌گی، به لحظه‌ یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه ‌یی ‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند.و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم.وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.


واقعیت آن است که همه ، آدم‌های معمولی‌یی هستند.


حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی ....!

.

بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!

.

اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.


در قدم بعد، سعی کردم ‌بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌ دارم.


عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.


اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:


اول؛ احترام

حتی جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.

باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.


و بعد؛ راست‌گویی

به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست.


اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

.

اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.

به یک ‌دلداده‌ی شیفته باید گفت:


-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»


همه‌ی ما آدم یم. آدم‌های خیلی معمولی.



" دالتون ترومبو"


 فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی امریکایی

1905 - 1976

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوازدهم



"گزینه یِ سوم!"


راه می افتیم توی بیابانِ تاریک ، نگهبان ها به صف و مرتب و من سمتِ راستشان. نه چراغ قوه نیاز است و نه هیچ ابزارِ کمکیِ دیگری . به صورتِ کاملا طبیعی راه را از بَرِم و حتی تک تکِ چاله چوله هایِ این بیابان را هم می شناسم. در بینِ راه یکی از نگهبان ها نزدیکم می شود و در گوشم می گوید :"آقا میگَن این بیابونا جِن داره! سالایِ قبل هم چندتایی اومدن سراغِ سربازا. راسته؟"

 نگاهی به صورتش می اندازم ، سن و سالش حسابی کم به نظر می رسد. می گویم : "نه پسرجان! اگه این جاها حتی یه دونه هم جِن داشت من تا حالا صدبار جنی شده بودم! تو میدونی من روز در میون تو این بیابونا پَلاسَم؟!"

کمی می خندد و میگوید : "خدا صبرتون بده. والا من که حسابی ترسیدم." م گویم : "نترس! خودم میام بهت سر می زنم". 

دلم برایش می سوزد ، از برادرِ کوچکِ خودم هم کوچک تر بود و صورتش کاملا نشان می داد که ترسیده.بگذریم..

گروهِ نُه نفریِ همراهم را در محل های نگهبانیِ شان قرار داده ام و صفی از نگهبان هایِ قدیمی که جان ندارند ، راه بروند ، پشتِ سرم به راه افتاده اند. داریم می رویم سمتِ پاسدارخانه تا هم آن ها به استراحتشان برسند ، هم اگر قسمت شد ، خودم هم ساعتی چشم هایم را رویِ هم بگذارم.

نزدیکِ پاسدارخانه می شویم، از راهِ بیابان گذشته ایم و واردِ راهِ آسفالتِ گردان هایِ آموزشی شده ایم، می ایستم ، تا صفِ سربازها عبور کنند و شمارش کُنمِشان. یک نفر کم است. پرس و جو میکنم ، می بینم هیچ کدامشان خبر ندارند که این نگهبانِ مفقوده کجاست! آن ها خیلی نگران نمی شوند، انگار وقفه افتادن در ساعاتِ استراحتشان مهم تر از گم شدنِ یکی از هم خدمتی هایشان ، ان هم در این بیابان است. من اما علیرغمِ تسلطم رویِ همه یِ راه دَر روهایِ این بیابان کمی ترسیده ام که نکند بلایی سرش آمده باشد.

چند حالت بیشتر نداشت. گزینه یِ یک: یا پایِ یکی از برجک ها ایستاده بود و داشت با نگهبان ها احوالپرسی می کرد ، گزینه یِ دو: یا جایی در این بیابانِ تاریک را برایِ رفعِ یکی از ضروری ترین نیازهایش انتخاب کرده بود که موقتی بود و دیگر باید پیدایش می شد ، گزینه یِ سه : یا آنکه در چاله ای، چیزی افتاده بود و احتمالا داشت تقاضایِ کمک می کرد.


موردِ صوم صحیح بود. صف را فرستادم به امانِ خدا و خودم برگشتم در بیابان تا نگهبانِ مفقوده را پیدا کنم. از کنارِ سنگرِ یکی از برجکای مخروبه و خالی که رد شدم ، دیدم صدای ناله اش می آید. گزینه یِ دوم را انتخاب کرده بود و به محضی که کارش تمام شده بود فهمیده بود مارا گُم کرده ، همین هم بده که کمی به چپ و کمی به راست رفته و بعد هم گزینه یِ سوم.


پیدایش کردم ، به رسمِ معمول سرش دادنزدم. فقط تهدیدش کردم که اگر بارِ دیگر چنین دسته گُلی به آب بدهد ، به هیچ وجه فکرِ پیدا کردنِ سربازِ گُم شده از این کُهنه بیابان به سرم نمی زند و خودش می ماند و سگ های بی شماری که در کمینِ همین سربازهایِ گُم شده اند! حسابی ترسیده بود. آخر همین چند شب پیش بود  که یه سگِ گرسنه و سرمازده ، پایِ یکی از همین سربازهایِ آموزشی را گاز گرفته بود، آن هم سرِ پُستِ نگهبانی!


القصه رساندمش به بهداری و همه چیز ختمِ به خیر شد. به پاسدارخانه که برگشتیم ، وقتِ استراحتم بود. با همان وضعیت واردِ آسایشگاهِ پاسدارخانه شدم و رویِ یکی از همان تخت هایِ گوشه ِ دیوار افتادم. باید زودتر می خوابیدم چون برایِ استراحت فقط سه ساعت وقت داشتم!


"آررِی"