داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دوباره . . .



عجیب بود. بالاخره بعدِ کُلی بالا و پایین ، تو ، رو به رو م نشسته بودی و من باید از فرصت استفاده می کردم و همه ی حرفامو بهت می گفتم اما ، من... منِ احمق ، لال شده بودم. اصلا حرف زدنم نمی اومد. 

مثِ دیوونه ها خیره شده بودم به اون اسکلت ماهِ رویِ دیوارِ رستوران و به شبهایی فکر میکردم که آدمی رو تویِ سرم تصور میکردم که نمیشناختمش ، اما می دونستم یه روزی میاد و عاشقش می شم..



تا اینکه با ناخن هات زدی رویِ میز و گفتی : اصن حواست هست دارم بهت چی میگم؟

به خودم اومدم ، فهمیدم تو تمامِ این مدت تو داشتی با من حرف میزدی و حتی شاید ازم سوال پرسیدی . 

گفتم : ببخشید یه لحظه این ماهیه توجهمو جلب کرد ، قشنگه نه؟

گفتی : منم همینو پرسیدم!

**بعدِ دو سال داره یه قصه یِ تازه متولد میشه .. :)

حرف مردم : فریبا وفی



درستش این بود که در آپارتمان کوچک خودم زندگی تازه ای را شروع کنم و به "در" مثل گذرگاهی که قرار است مردی از آن وارد شود ، نگاه نکنم. "در" فقط یک کاربرد داشت. باز بشود. کسی برود بیرون و بعد بیاید تو. کاربرد دیگرش منقضی شده بود. کاربردی که عبارت بود از باز شدن و آمدن کسی که به زندگی آدم رنگ و معنای خاصی می داد و او را از شر حال خرابش نجات می داد. 

داشت رابطه ام با "در" عوض می شد ، همانطور که رابطه ام با او عوض شده بود.


"مجله داستان همشهری _ شماره هفتاد و پنجم _ فروردین 1396

حرفِ مردم : یکتا کوپان


بعد پدرم برایم نهار گرفت و باز سوار کشتی شدیم تا برویم ایستگاه قطار و برگردیم آنکارا.ناگهان گفت : "بیا برای مرغ های دریایی نان بیندازیم توی آب" . 

از دیدنِ مرغ های دریای ذوق زده شده بودم ، انگار از رویا به آن جا رسیده بودم. وقتی برای مرغ های دریای نان می انداختیم ، پدرم دستی به سرم کشید و گفت : "قهرمانِ من!" 

چه صحنه ی زیبایی بود ! آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم . . 

**یکتا کوپان _ مجله داستان شماره هفتاد و پنجم _ نوروز 1396
*** نام اثر : The Thankful Poor_ 1894

حرفِ مردم : کیومرث مرزبان

این زیرِ آواز زدن حال عجیبی‌ست...
آدم یا وقتی که خیلی حالش خوب است آواز می‌خواند...یا وقتی که حالش خیلی خراب است...
خود شما...
وقتی که عاشق شدید... وقتی که از پیشِ معشوق به خانه باز می‌گشتید...وقتی از پنجره‌ی ماشین یا اتوبوس یا قطار بیرون را نگاه می‌کردید...آواز نخواندید؟ 

یا مثلاً همان روزی که همه چیز تمام شد | غروبش | وقتی که داشت باران می‌بارید و شهر را از داخلِ قطره‌های روی شیشه نگاه می‌کردید...زمزمه نکردید و آه نکشیدید؟

حالا همه‌اش عشق و عاشقی نیست...
 خودِ من یک سال نزدیک بود تجدید بشوم | یعنی فکر می‌کردم که می‌شوم | بعد کارنامه را گرفتم و دیدم نشدم | همان‌جا وسطِ مدرسه جلوی ناظم و مدیر بلند زدم زیرِ آواز.... طوری که نزدیک بود کارنامه را از دستم بگیرند و تجدیدم کنند...

وقتی که به مادربزرگم گفتم می‌خواهم از ایران بروم | زد زیرِ آواز...
رفت داخلِ آشپزخانه | الکی خودش را با گاز مشغول کرد و با صدای آرام شروع به آواز خواندن کرد...
درست یادم نیست که چه می‌خواند | اما این را می‌دانم که دلش گرفته بود...

چند شب پیش اسکایپ کردیم | پس از چند سال من را از داخلِ وبکم دید | مات و مبهوت با بغض نگاهم می‌کرد | یک کلمه حرف نمی‌زد و فقط می‌گفت:"قربونت برم..."...
نتوانستم مکالمه را تمام کنم | گفتم خط خراب است و قطع کردم... وقتی که قطع کردم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد...
همان‌جا زدم زیرِ آواز...در واقع آواز آنجا به دادم رسید...
آواز به دادِمان می‌رسد...وقتی که داد داریم و نمی‌توانیم داد بزنیم. .تنها چیزی که می‌تواند به دادمان برسد آواز است....

کیومرث_مرزبان

حرفِ مردم : جنیفر اسمیت



باد درخت ها را تکان تکان می داد و با خود بویِ کاج می آورد و دسته ای پرنده بالایِ سرشان پرواز می کردند. ایوان تماشایشان کرد که بالهایشان را به هم می زدند و یکدست حرکت می کردند و شده بودند یک صورت فلکی از نقاط سیاه در آسمانِ بی لَک. مسیرشان را که تغییر دادند ، دید یکی شان عقب افتاده و تا مدتی دراز چشمهایش به دنبالِ همان یکی بود. نفهمید در تمامِ این مدت نفسش را حبس کرده بود تا آن که پدرش به حرف آمد و گفت : "میدونی که اوضاع درست میشه ، نه؟"

ایوان که هنوز پرنده را تماشا می کرد ، سرتکان داد. گفت : "آره میدونم".


از "جغرافیایِ من و تو " _جنیفر اسمیت _ ترجمه : مهرآیین اخوت _ نشر هیرمند