داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوازدهم



"گزینه یِ سوم!"


راه می افتیم توی بیابانِ تاریک ، نگهبان ها به صف و مرتب و من سمتِ راستشان. نه چراغ قوه نیاز است و نه هیچ ابزارِ کمکیِ دیگری . به صورتِ کاملا طبیعی راه را از بَرِم و حتی تک تکِ چاله چوله هایِ این بیابان را هم می شناسم. در بینِ راه یکی از نگهبان ها نزدیکم می شود و در گوشم می گوید :"آقا میگَن این بیابونا جِن داره! سالایِ قبل هم چندتایی اومدن سراغِ سربازا. راسته؟"

 نگاهی به صورتش می اندازم ، سن و سالش حسابی کم به نظر می رسد. می گویم : "نه پسرجان! اگه این جاها حتی یه دونه هم جِن داشت من تا حالا صدبار جنی شده بودم! تو میدونی من روز در میون تو این بیابونا پَلاسَم؟!"

کمی می خندد و میگوید : "خدا صبرتون بده. والا من که حسابی ترسیدم." م گویم : "نترس! خودم میام بهت سر می زنم". 

دلم برایش می سوزد ، از برادرِ کوچکِ خودم هم کوچک تر بود و صورتش کاملا نشان می داد که ترسیده.بگذریم..

گروهِ نُه نفریِ همراهم را در محل های نگهبانیِ شان قرار داده ام و صفی از نگهبان هایِ قدیمی که جان ندارند ، راه بروند ، پشتِ سرم به راه افتاده اند. داریم می رویم سمتِ پاسدارخانه تا هم آن ها به استراحتشان برسند ، هم اگر قسمت شد ، خودم هم ساعتی چشم هایم را رویِ هم بگذارم.

نزدیکِ پاسدارخانه می شویم، از راهِ بیابان گذشته ایم و واردِ راهِ آسفالتِ گردان هایِ آموزشی شده ایم، می ایستم ، تا صفِ سربازها عبور کنند و شمارش کُنمِشان. یک نفر کم است. پرس و جو میکنم ، می بینم هیچ کدامشان خبر ندارند که این نگهبانِ مفقوده کجاست! آن ها خیلی نگران نمی شوند، انگار وقفه افتادن در ساعاتِ استراحتشان مهم تر از گم شدنِ یکی از هم خدمتی هایشان ، ان هم در این بیابان است. من اما علیرغمِ تسلطم رویِ همه یِ راه دَر روهایِ این بیابان کمی ترسیده ام که نکند بلایی سرش آمده باشد.

چند حالت بیشتر نداشت. گزینه یِ یک: یا پایِ یکی از برجک ها ایستاده بود و داشت با نگهبان ها احوالپرسی می کرد ، گزینه یِ دو: یا جایی در این بیابانِ تاریک را برایِ رفعِ یکی از ضروری ترین نیازهایش انتخاب کرده بود که موقتی بود و دیگر باید پیدایش می شد ، گزینه یِ سه : یا آنکه در چاله ای، چیزی افتاده بود و احتمالا داشت تقاضایِ کمک می کرد.


موردِ صوم صحیح بود. صف را فرستادم به امانِ خدا و خودم برگشتم در بیابان تا نگهبانِ مفقوده را پیدا کنم. از کنارِ سنگرِ یکی از برجکای مخروبه و خالی که رد شدم ، دیدم صدای ناله اش می آید. گزینه یِ دوم را انتخاب کرده بود و به محضی که کارش تمام شده بود فهمیده بود مارا گُم کرده ، همین هم بده که کمی به چپ و کمی به راست رفته و بعد هم گزینه یِ سوم.


پیدایش کردم ، به رسمِ معمول سرش دادنزدم. فقط تهدیدش کردم که اگر بارِ دیگر چنین دسته گُلی به آب بدهد ، به هیچ وجه فکرِ پیدا کردنِ سربازِ گُم شده از این کُهنه بیابان به سرم نمی زند و خودش می ماند و سگ های بی شماری که در کمینِ همین سربازهایِ گُم شده اند! حسابی ترسیده بود. آخر همین چند شب پیش بود  که یه سگِ گرسنه و سرمازده ، پایِ یکی از همین سربازهایِ آموزشی را گاز گرفته بود، آن هم سرِ پُستِ نگهبانی!


القصه رساندمش به بهداری و همه چیز ختمِ به خیر شد. به پاسدارخانه که برگشتیم ، وقتِ استراحتم بود. با همان وضعیت واردِ آسایشگاهِ پاسدارخانه شدم و رویِ یکی از همان تخت هایِ گوشه ِ دیوار افتادم. باید زودتر می خوابیدم چون برایِ استراحت فقط سه ساعت وقت داشتم!


"آررِی"

حرفِ مردم : محمد صالح علا

محبوبم! 

مساحتِ عُمرِ من شمایید. یادَ ما رُخ داده است. روزهایِ با شما بودن چنان بزرگ شده اند که دیگر نمی شود آن را پنهان کرد.

محبوبم! 

سنگ بر سبو می خورد و یادِ شما می رسد. در آینه زارِ عشق شرحِ دلدادگی ِ من عظیم است.پنهان نمی ماند. هیچ کس قادر نیست در برابرِ دل ها و نگاه ها دی.واری بکشد.

همین که شما را می بینم دست و پایم را گُ م می کنمو راهِ خانه ام را.

لب هایِ بی زوالِ شاعر غزل غزل می شکفد.

شعر ، نقاشیِ صامتِ درد دل با شماست. نقاشی دهان شماشعرِ صامت است.

محبوبم! به هر ایستگاهی که برسی با شما پیاده می شوم...


*از " دست بردن زیرِ لباسِ سیب __ محمد صالح علا __ صفحه شش"

حرفِ مردم : شرمین نادری

و در این چندماه انگار همه خیاط های شهر تهران برای من پیراهنِ سیاه می دوختند و همه گرام ها خَش دار می خوانند و همه اتوبوس ها فقط شاگردانِ مدرسه را به بازدیدِ گورستان می بردند و همه رادیوها خبرِ جنگ داشتند و خبرِ فتحِ تهران به دستِ این و آن و بمبارانِ شمال و جنوبِ مملکت و بلند شدنِ بیرقِ اغیار بر بامِ خانه شهرم.

انگار همه چیز مغشوش بود و بی حوصله. همه چیز خواب بود و خیال و قصه ، همه چیز زیرِ آبِ سرد حوض بود انگار که اتومبیل ها کسند می رفتند و چراغ های تیاترِ لاله زار همه خاموش مانده بودند و مردم که تویِ کوچه ها می دویدند ، از ترسِ خیس شدن کست رویِ سرشان می اندختند و گریه می کردند.


از "اشرف جان و رویاهایِ شهریور _ روایتِ دوم  _ شرمین نادری"

کافه موزیک : آقای کلود دبوسی



آرامش مهتاب زیبای محزون
پرندگان را بر فراز درختان به رؤیا می‌برد
و فواره‌های بلند و باریک را میان مرمر
از فرط شوق به گریه می‌اندازد...
تکه‌ای از شعر «مهتاب» سرودۀ پل ورلن "که این قطعه با الهام ازین شعر ساخته شده است"



**منبع : دنیا میرکتولی __ سرویس موسیقی کافه سینما