و در این چندماه انگار همه خیاط های شهر تهران برای من پیراهنِ سیاه می دوختند و همه گرام ها خَش دار می خوانند و همه اتوبوس ها فقط شاگردانِ مدرسه را به بازدیدِ گورستان می بردند و همه رادیوها خبرِ جنگ داشتند و خبرِ فتحِ تهران به دستِ این و آن و بمبارانِ شمال و جنوبِ مملکت و بلند شدنِ بیرقِ اغیار بر بامِ خانه شهرم.
انگار همه چیز مغشوش بود و بی حوصله. همه چیز خواب بود و خیال و قصه ، همه چیز زیرِ آبِ سرد حوض بود انگار که اتومبیل ها کسند می رفتند و چراغ های تیاترِ لاله زار همه خاموش مانده بودند و مردم که تویِ کوچه ها می دویدند ، از ترسِ خیس شدن کست رویِ سرشان می اندختند و گریه می کردند.
از "اشرف جان و رویاهایِ شهریور _ روایتِ دوم _ شرمین نادری"