داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : شرمین نادری

و در این چندماه انگار همه خیاط های شهر تهران برای من پیراهنِ سیاه می دوختند و همه گرام ها خَش دار می خوانند و همه اتوبوس ها فقط شاگردانِ مدرسه را به بازدیدِ گورستان می بردند و همه رادیوها خبرِ جنگ داشتند و خبرِ فتحِ تهران به دستِ این و آن و بمبارانِ شمال و جنوبِ مملکت و بلند شدنِ بیرقِ اغیار بر بامِ خانه شهرم.

انگار همه چیز مغشوش بود و بی حوصله. همه چیز خواب بود و خیال و قصه ، همه چیز زیرِ آبِ سرد حوض بود انگار که اتومبیل ها کسند می رفتند و چراغ های تیاترِ لاله زار همه خاموش مانده بودند و مردم که تویِ کوچه ها می دویدند ، از ترسِ خیس شدن کست رویِ سرشان می اندختند و گریه می کردند.


از "اشرف جان و رویاهایِ شهریور _ روایتِ دوم  _ شرمین نادری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.